سلام علیکم :)

 

پ.ن: یه عالمه حرف تو سرمه، یه عالمه هااااا

فقط حال اینکه به زبون بیارمشون رو ندارم و یکی از دلایلش اینه که فکر میکنم وقتی میخوام بیانشون کنم از اصالت و ماهیت و معنیشون کاسته میشه و دقیقا اونی که من حس میکنم و نمیتونم منتقل کنم.

برای همین یه دهنی کج میکنم و میگم ولش کن اصلا.

یه سری از این یه عالمه هام که اصلا نباید گفت. باید بمونه همونجا دفن بشه. یه سریاشم که روزمره است و مابقی هم که فقط نق زدنه :))))

چه خبره تو سرم؟

 

 

 

- چقدر بیشتر از قبل دارم ادم زده میشم. یعنی بیشتر از قبل از ادمها بدم میاد.

- ادمها فقط ادمهای اطرافم نیستن. کل دنیا. و کل تاریخ

- باشه میدونم ادمای خوب هم هستن ولی من از الک رد نمیکنم از همشون بدم میاد. بالاخره اونهام یه جایی بد بودن.  :D

- دوست دارم مردن رو تجربه کنم

- یه ده دقیقه هم بمیرم خوبه :)    بیشتر نه ها

- از مردن به خاطر جهنمش میترسم. باخودم که فکر میکردم دیدم اگه بخش جهنمش رو حذف کنن هر ثانیه ارزوی رفتن میکنم :)

- نه به خاطر اینکه اینجا بده. اونجا رو دوست دارم.     مریض هم خودتی  :/

- پرتغال خیلی خوشمزست. ولی گیلاس درشت شیرین یه چیز دیگست.

- بعضی هارو که میبینم دلم میخواد بپرم بغلشون کنم و بگم مگه میشه یه نفر انقدر خوب باشه  ( این چیزی از اون بند از ادمها بدم میاد کم نمیکنه)

- چرا انقدر از بعضی ادمها میترسم و بهم استرس و هیجان منفی وارد میکنن. حتی حرف زدن باهاشون. از این حالم متنفرم.

- فردا مصاحبه تخصصی دارم :( پرم از استرس

- دلم مسافرت میخواد.

- کاش من مانیفیستن میشدم. قول میدم خیلی از ادمهارو میکشتم :)   اینطوری خیلی ها راحت میشدن.

- در ادامه بند قبل علاوه بر اینکه عده ای رو میکشتم عده ای رو هم لال میکردم . از این جمله میشه به مقام مافوقم اشاره کنم. حتما اونو برای یه دوره لال میکردم.

- نامهربونم خواهر بزرگوار پدرته :)

- دلم یه میز کار میخواد که برم بشینم پشتش و فقط فکر کنم و چیزهایی که دوست دارم رو بخونم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. میز کار توی خونم. (جاشو ندارم :/)

- نسبت به همسری کاملا بی احساس شدم :))))  طفلک همسری.   همچنان با ثبات داره ادامه میده بعد من انقدر فراز و نشیب دارم.

- الان نمیدونم من عذاب زندگیشم یا هدیه توی زندگیش. این موقعیتم در زمانهای مختلف براش تغییر میکنه. یه زمانی پاداشش به حساب میام که بیشتر وقتاست و یه وقتایی حس میکنم من فرشته عذابشم :))) البته اینها فقط احساس منه نه اون.

- تن صدام پایینه - پایینه که پایینه همینه که هست (شکلک عصبانی)    با وجود این چون نعره نمیزنم و سلام میدم خیلیا نگام میکنن و جواب سلاممو نمیدن. حرصم میگیره.

میشنوه صدامو ولی چون بهش نمیپرم و بهش شوک نمیدم بهم جواب نمیده . مسخره. یا جواب سوالمو نمیدن .

مثلا میرم میوه فروشی و قیمت یه چیزی رو میپرسم. طرف نگام میکنه ولی جوابم رو نمیده :/  بعد همسری میپرسه بهش ج میده :/

با هم میریم بنگاه سلام میده ج میگیره و سلام میدم طرف به رو خودش نمیاره / و البته میشنوه :/

( این ادمهارو هم میکشم - در نقش مانیفیسنت -  بله )

- اینطور که دارم پیش میرم فکر کنم حدودا هزار نفر تو دنیا زنده بمونن :)))))

- دلم میخواد ارشد بخونم. البته دلم میخواد مدرکش رو داشته باشم. ولی ترس از اینکه کنکور قبول نشم و ترس از اینکه حس و حال تحمل سختی راه رو نداشته باشم و نصفه رهاش کنم بهم اجازه نمیده حرکتی بزنم .

- زبان انگلیسی    (درباره این نمینویسم که همه خودشون میدونن یعنی چی)

- چند وقتیه به فروش دست سازه هام فکر میکردم . صرفا برای تجربه فروش. دیشب به این نتیجه رسیدم که اصلا هیچ توجیه اقتصادی نداره برام. اینکه خودم تولید کنم و خودم بفروشم و اونم با سود ناچیز . اونهم توی این حجم فشردگی زندگیم. والا

- بالاخره که فروش رو تجربه میکنم :)

- دلم یه پایه میخواد. کسی که شبیه خودم باشه و دغدغش دغدغه من باشه. باهاش بدون ترس از برداشت حرف بزنم. بدون فکر حرف بزنم و حرف بزنم. تا هم خالی بشم هم این بین یهو یه جرقه بخوره و ایده بهم بده. متاسفانه در این مورد همسری نتونست نقش خوبی بازی کنه. برخلاف من که براش همچین ادمی هستم. نتونست توی این موضوع همراهیم کنه. شاید یکی از دلایل بی احساسیم هم این باشه.

- سیب دوست ندارم

- کتاب جادوی نظم رو بخونید. در پی خوندنش در حال دور ریختن کلی از وسایلم هستم. امیدوارم موفق بشم.  (باید توی پست جداگانه معرفیش کنم)

- کتاب استیو جابز رو هم همینطور باید بیام و دربارش بنویسم. اون رو هم بخونید. خیلی خوبه.

- کتاب و فیلم زندگینامه دوست دارم .

- کاش میشد خیلی چیزهارو شیفت دلیت کرد.

- دلم میخواد از توی سایت روستایی عسل بخرم :)   

لیلا رو خیلی دوست دارم. بدون اینکه دیده باشمش.

- دوست دارم کل وسایل خونم رو عوض کنم و همه رو از اول بخرم :)

- خرید کردن رو دوست دارم

- دلم کتاب فروشی میخواد. از وقتی ازدواج کردم کلا دو بار رفتم کتاب فروشی در سایر مواقع اینترنتی کتاب سفارش دادم. و این خیلی بده. چون پرسه زدن توی شهر کتاب یکی از چیزهایه که بدجوری حالم رو خوب میکنه. (شرایط زندگی متاهلی منم اینطوریه دیگه :))   )

- فکر میکنم با هر کس دیگه ای جز همسری ازدواج میکردم کارم به طلاق میکشید.   خیلی خوبه :)

- به حرف های ضد و نقیض که فکر میکنم میبینم متضاد هم نیستن بلکه هر کدوم مصداقهای خودشون رو دارن در باره یه چیز واحد ولی با مصداقهای مختلف هستند. (خودم رو میگم)

- همچنان دوست صمیمی ندارم :)

- راستی به اون دوستم پیام دادم و جوابش قبل از سلام این بود که "میدونم خیلی بیمعرفتم و ازت بی خبرم . " بعد در حد همون چند تا پیامک موند و همچنان از هم بی خبریم :))))

- همچین ادمهایی هستیم ما

- دست پختم خیلی خوبه ولی حوصله اشپزی ندارم. اگر همسری نبود من قطعا فقط نون و پنیر میخوردم و حتی گاهی نون خالی :)

- چرا چون زنم مجبورم خیلی از کارهای خونه رو خودم انجام بدم؟ و چرا معمولا از طرف همسری با جمله بلد نیستم و نمیدونم و نمیتونم مواجه میشم؟ و بعد در وارد مشابه من تمام سعیم رو میکنم یا مشکل رو برطرف کنم و یا یاد بگیرم و انجام بدم و با گفتن نمیتونم و نمیدونم و بلد نیستم خودمو راحت نمیکنم :/   اینم شاید یه دلیل دیگه باشه.

- یادم رفت بگم :  معمولا خانم ها بیشتر از اقایون نق میزنن. توی خونه ما برعکسه. :))   و بد تر اینه که همسری اینو نمیپذیره. و من هم چندان به روش نمیارم که احساس راحتی بکنه :)  درنتیجه وقتی من یکم نق میزنم فوری عکس العمل نشون میده و به روم میاره     این انصافه اخه؟؟؟؟

- گاهی حسرت میخورم که کاش پر توقع بودم. کاش انقدر سازش و کنار اومدن و اهمیت به طرف مقابل و کمرنگ کردن خودم رو بلد نبودم.     مانیفیستن درونم کجایی؟

- اگه کار توی شهرستان بود و میتونستیم هر دو اونجا کارمون با حداقل شرایط مالی الانمون رو داشته باشیم یه دقیقه هم تهران نمیموندم. حیف جوونی و زندگیم نیست.

- گفتم جوونی یادم افتاد. از یه جایی به بعد حس میکنم دارم پیر میشم. احساس افول دارم.

- نیاز به ورزش دارم و بدنم با تک تک سلول هاش درباره این موضوع مقاومت از خودش نشون میده و من تسلیمم.

- کاش بعدی اینه که ایکاش انقدر مسولیت پذیر و دلسوز نبودم.   برای خودم بودم و فقط به فکر خودم بودم و انقدر ادمهای اطرافم برام مهم نبودن. والا.   اه

- اگه تا اینجا همشو خوندی یعنی واقعا دمت گرم :)

- این مطلب بدون ویرایش و مجدد خوانی کاملا اصیل و دست نخورده منتشر میشود.

- مامانم رو انداختم توی بنایی. طبق براوردهای خودم دست پر 15 میلیون براش خرج بر میداشت.  طبق واقعیت هزینه ها تا الان شده 25 میلیون و ادامه داره :/ دوست دارم برم تو افق محو بشم و برنگردم :(  زحمت کشیدم با این براورد کار و قیمتم. البته قیمت گذاریم مشکلی نداشت. کارها هی اضافه شد :)))

- دلم یه ذهن باز میخواد. یه حافظه قوی. یه اراده قوی. یه قدرت درک و تحلیل و به خاطر آوری قوی تر.

- دلم رضایت درونی میخواد. دلم بی خیالی و ارامش میخواد. نه ارامش بی هیچ کار کردنی. ارامش درونی در حین یک زندگی پر مشغله و شلوغ و پر بازده.

 

 

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها