از هدف گذاری میترسم

چون باعث میشه به درون خودم رجوع کنم و دنبال جواب باشم

چند روزیه در حال به چالش کشیدن خودم هستم و در حال نوشتن یه فهرست بلند بالا و پاسخ به سوالاتی که قراره در نهایت منجر به هدف گذاری حرفه ای بشن

در همین راستا دیروز داشتم به گذشته و بچه گی های خودم فکر میکردم

چیز زیادی ازش یادم نیست

هر چی میرم عقب تر میبینم هیچوقت توی لحظه حال زندگی نکردم

بودم ولی انگار نبودم

مدام یا تو فکر اینده بودم یا غرق رویاهای توی سرم

و این روال هنوزم ادامه داره

و این خودش مصیبت روی مصیبته برام

و هیچ خاطره ای برام نمودنه. چون هیچ لحظه ای رو توی خودش زندگی نکردم


یادم اومد توی دبستان که ازم پرسیدن میخوای چی کاره بشی گفتم میخوام معلم بشم.

و این جوابم به خاطر این نبود که معلم شدن رو دوست داشتم (اصلا دوست ندارم معلم باشم)

به خاطر این بود که معلمم رو دوست داشتم و بجز این شغل شغل دیگه ای نمیشناختم و خیلی از دوستامم گفته بودن میخوان معلم بشن

اصلا تصوری درباره شغل و کار و حوزه های مختلف نداشتم

کسی اینهارو بهم یاد نداده بود

جایی  نشنیده بودم

و باعث شد انتخاب اطرافیانم و تنها چیزی که بلد بودم رو به به عنوان پاسخ مطرح کنم

و الان هم که بیشتر درباره شغل ها و حیطه ها میدونم دیگه دیره برای شروع اولیه

و باز هم حس میکنم شرایط و محیطن که باید کنترلم کنن

و من باید محیط رو راضی نگه دارم


این خودش وحشت ناک مخرب عزت نفسه و از اون طرفم از عزت نفس پایین نشات میگیره

و چقدر سخته عوض کردنش


ادمها رو دوست دارم

شاید بهتره بگم قبلا دوست داشتم

و الان دیگه دوست ندارم باهاشون در ارتباط باشم

دوست دارم ارتباطم با ادمها فقط در حد همین دنیای مجازی باشه

دوست ندارم ادمهارو ببینم و باهاشون صحیت کنم

انقدر ازشون بد دیدم

انقدر دارم ادمهای بد میبینم که دیگه همشون برام یه رنگ شدن

مثل حسابرس ها شدم با این دید که

همه بدن مگر اینکه خلافش ثابت بشه


دیشب توی اموزشگاه منتظر شروع کلاسم بودم

و همسری هنوز نرسیده بود پیشم

پس تنها بودم

مدیر اموزشگاه و منشی و یکی از اساتید اونجا پیشم بودن و گرم گفت و گو و بگو بخند

و من فقط به حرفهاشون لبخند میزدم

و فقط در حد یکی دو جمله مشارکت کردم

با اینکه همه حالشون خوب بود همه میخندیدن و کسی، کسی رو اذیت نمیکرد بازم حس وحال بودن توی اون جمع رو نداشتم

فقط میخواستم کلاسم شروع شه و درسم رو تحویل بگیرم و برم خونه

حتی سر کلاس هم حوصله درس دادن استاد رو نداشتم میخواستم بهش بگم بگو کدوم رو تمرین کنم خودم میرم روش کار میکنم :/


اصلا قرار نبود اینها رو بنویسم

میدونم حالم گذراست

خسته گی و دلخوری های دیروز محل کارم و معده درد از دیشب تا امروزم حالم رو بدتر کرده و کشوندتم به غر زدن


دیروز که داشتم اتفاقات محل کار رو برای همسری تعریف میکردم وسطش فقط گفت، دیگه ادامه نده . از عصبانیت و حرص خوردن دستش مشت بود و داشت فشارش میداد.

دیدم همه حال بدم رو به اونم منتقل کردم

مثلا اومدم حرف بزنم یکم اروم شم حال همسری رو هم  خراب کردم


فکر میکنم همه حال بدم نسبت به ادمها به خاطر ادمهای محیط کارمه

از ادمهای اطرافم توی محیط کار بیزارم

حتی از خوباشون

دیگه خوب و بدشون برام مهم نیست

فقط دیگه دوسشون ندارم

و این حال بد حاصل مشاهدات این هشت سال اخیره

به خاطر یه روز و یه برخورد و یه مشکل پیش نیومده

و میدونم آسمون همه جا همین رنگیه

باز هم تحمل میکنم ( مگه چاره دیگه ای دارم )



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها