* چی شد که اینطوری شدم.این حجم از پرخاشگری تو وجودم که باید کنترلش کنم , نمود بیرونی پیدا نکنه از کی شروع شد؟


* چرا از شنیدن سوال هر روز همسری درباره رنگ کیسه غذاش عصبی میشم؟ که اخر امروز بخوام اینطوری بهش جواب بدم. اونم با تحکم. هر روز یه کیسه ثابت دارم برات میزارم بازم باید هر روز بپرسی اخه؟


* حوصله همکارهام رو هم ندارم. اصلا دلم نمیخواد باهام حرف بزنن و اصلا دلم نمیخواد باهاشون حرف بزنم :/


* قبلا یه حجم خیلی بزرگی از مهربونی نسبت به بقیه ادمها داشتم. و انسانهارو فارغ از هر چیزی دوست داشتم. ولی الان دقیقا رسیدم به نقطه مقابل اون حالم. شاید چون انقدر مهربون بودم باهاشون و ازشون بدی دیدم، تبدیل به اینی شدم که هستم. که الان حتی تحمل کوچکترین رفتار اطرافیان و حتی عزیزانم رو هم ندارم.


* حوصله کلنجار رفتن با دیگران رو ندارم. حوصله متقاعد کردنشون رو ندارم. کم کم دیگه حوصله ناز کشیدن از همسری رو هم ندارم. وقتی توی موارد مشابه همچین رفتار متقابلی نمیبینم. نمیشه که ادم همیشه بخشنده باشه که، گاهیم باید دریافت کننده باشه. پیامبر نیستم که ادم گنه کار معمولیه معمولیم.


* گاهی به این نتیجه میرسم که فقط منم دارم به خاطر دیگران به خودم سخت میگیرم. و دیگران برای من ارزشی قائل نیستن.


* دیشب خسته بودم و همسری هم در حال سر به سر گذاشتن با من و من کلافه. انقدر بی حوصلگی کردم که اومد وایساد کنارم و کمک کرد ظرفهارو شستیم. و با یه جمله تمام این حس خوب و کمکی که کرده بود رو خراب کرد.

"خب از اول میگفتی بیام کمکت کنم و اینطوری نمیکردی" :/

بعد وقتی خودش کلافست من باید به صورت 100% حسش رو درک کنم. اونوقت چه زمانی من باید درک بشم؟


* تمام این احوال بدمم با پا گذاشتنم توی شرکت شروع شد و از استشمام بوی ادکلن مزخرف و تند همکارم که میاد اینجا و خودش و ما رو خفه میکنه.


* این روزها از هیچی راضی نیستم. هیچی ارومم نمیکنه و هیچی بهم ارامش نمیده. حتی بهشت زهرا.


* اهان یادم افتاد. 70% حال بدمم بابت خوندن یه وبلاگه :/

یعنی دوست دارم در نقش

هیت من برم و همه اینهارو بکشم. به خدا اینطوری دنیا جای قشنگ تری میشه. مثل اون مریضهای روانی که شروع به کشتن ادمها میکنن و منطقشون هم اینه که دنیا ظرفیتش محدوده باید ادمهارو کم کنیم تا باقیمانده ها بتونن راحت تر زندگی کنن و بتونن بقا داشته باشن. :D

( روانی هم خودتی )


* یه بخشیشم به خاطر فوت یکی از اقوامه نزدیکه و حس و حالم از روز اول به دنیا اومدنم تا الان نسبت این خانواده.


* کاش یه ادم برونگرا بودم. اونوقت بیشتر این مشکلاتم خودشون از ذهنم پر میکشیدن و میرفتن.


* بس که ملاحظه همه رو کردم و هیچکس ملاحظه من و نکرد پرخاشگر شدم. خسته شدم از اینکه فقط من باید مراقب رفتارم و نگران حس و حال و ناراحت شدن و نشدن دیگران باشم. علی الخصوص خانواده ها و .


* دیشب خیلی شیک برای خودش قرار پارک گذاشته اونم با دوستش و همراه با خانواده :/  به من چه میخوای بری خودت برو. همسر بیشتر دوستهای همسرم خانه دارن و من هیچ حرف مشترکی برای زدن باهاشون ندارم. کلا تمام مدت یه مجسمه خندانم، همین.  :/


* خلاصه. وقت ندارم زندگی کنم. :/

زندگی کردن و یادم رفته. شایدم از اولش بلد نبودم.


* یه نفر توی زندگیم هست که نمیدونم باید چی کار کنم باهاش. نمیدونم باید چجوری کمک کنم. از اونجا که نسبت فامیلی داره اونم درجه یک نه میتونم بیخیالش بشم و کلا دندونشو بکنم و بندازم دور و نه میتونم کاری انجام بدم. اصلا درکش نمیکنم و نمیفهممش. کاراش رو اعصابمه. رفتاراش اذیتم میکنه. نیازمندیهاش که اصلا نمیدونم به خاطر چی داره به وجود میاد و التماس دعاهاش که فقط وفتایی ما این ادم رو میبینیم که التماس دعا داره داره اذیتم میکنه. نه میتونم رها شم از این افکار نسبت به این ادم ونه میتونم کاری کنم. و نه اصلا کاری از دستم بر میاد. خدا خودش به راه راست هدایتشون کنه و این بار وحشتناک رو از رو دوش ما برداره.


* یه غر نامه دیگم دارم باید توی یه پست جداگانه بنویسم. یه برون ریزی که هیچ جا بیانش نکردم شاید بشه اینجا بنویسم و یکم سبک شم. شاید.


* وبلاگ خوندم یارو خودش تو رفتارهای فردی خودش مشکل داره اونوقت پست گذاشته و نظر کارشناسی و میده و تازه از بقیه نظر کارشناسانه ام میخواد. اساتیدمون ده ها سال درباره اون موضوعات دارن تحقیق میکنن هنوز نظر قطعی ندادن. اونوقت آقا نظر کارشناسی میده و از خر شیطونم پایین نمیاد.


* بطری آب همسری رو که هر روز براش نوشیدنی میزاشتم رو مدیرشون برداشتن و به تملک خودشون در اوردن. دستشون درد نکنه. :/

یه بطری ارزشی نداره، از رفتار ادمها اذیت میشم از اینکه هر حقی رو به خودشون میدن.


* یکی بیاد دعوا کنیم :D



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها