با خوندن وبلاگ دوستانم شروع میکنم
بعد میرم سراغ سرچ واژه اخلاق و دربارش میخونم و بعد جملات مرتبت تر رو جستجو میکنم
(دیشب همسری یه حرفی زد که خیلی به فکر فرو بردتم. اینکه تنها چیزی که بین همه ادیان از شروع افرینش مشترک بوده، اخلاقه )
بعد وسط خوندن هام یادم افتاد وبلاگ شهرزاد رو نخوندم.
بازش کردم و دیدم بعد مدتها مطلب نوشته و شروع کردم خوندن.
و اشاره کرده بود به الن دو باتن
سرچ بعدی رفت سمت آلن دو باتن و سرچ کردن کتابهاش
و بعد یادم افتاد میخواستم نهج البلاغه بخونم.
کتاب رو باز میکنم
با خودم فکر میکنم توی نیم ساعت چقدر موضوعات مختلف رو دنبال کردم و توی هیچ کدومشون به نتیجه خاصی هم نرسیدم
فقط دنبال کردم
اون بالا اومدم یه متنی (البته نقل به مضمون) از گفته های امام علی درباره اخلاق رو بنویسم، هر کاری کردم نتونستم فهم خودم رو جمله بندی کنم و منتقلش کنم
دوست نداشتم برم عین جملات رو کپی کنم و بیارم و اینجا بنویسم(حداقل توی این پست نه)
و چقدر تا همین جا همه چیز رو سرسری خوندم
بعد یادم افتاد که قبلا خونده بودم و یادگرفته بودم وقتی چیزی رو که فهمیدم نتونم بیان کنم و منتقل کنم در واقع اصلا نفهمیدمش
شاید درکش کرده باشم ولی به معنی واقعی کلمه نفهمیدمش و برای خودم هنوز گنگه و موضوع روشن نشده. بعد باز افسرده شدم.
دوباره یاد مکالمه دیشبم با همسری افتادم درباره اینکه چرا اینجاییم و رسالت زندگی ما چیه و .
مکالمه خوبی بود. حس و حال خوبی گرفتم و حرفهای خوبی شنیدم که مطمئنم خیلی بهم کمک میکنه
نهج البلاغه رو دوست دارم
ولی شنیده بودم سخته
یادمه خانم آرین هم اشاره کرده بود که متن سختی داره و اول هم برای شناخت اسلام قران رو شروع کرد و بعد رفت سراغ نهج البلاغه
تمام اینها توی سرمه و باعث می شه هر وقت میخوام برم سراغش یه نیروی بازدارنده ای نزاره
ولی چند روز پیش برادر همسری گفت من شبی یه تیکه کوچیک ازش رو میخونم و خیلی خوبه
دوباره جرقه خوندن زده شد
کتاب علی اثر دکتر شریعتی رو که میخوندم مدام حسرت میخوردم که چرا من تا الان سراغ نهج البلاغه نرفتم
چرا انقدر امام علی برام دور بوده و چقدر این مرد بزرگه.
پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو بخونید.
در پایان این مطلب.
توی کمتر از 40 دقیقه این همه موضوعات که خیلیهاشم ارزش نوشتن نداره داره از توی فکر و سرم میگذره
و فقط میگذره
بعضی ها فراموش میشه و بعضی ها نه
و من دارم کم کم به این نتیجه میرسم چقدر کنترل کردن ذهنم سخته
بدون اینکه بزاره درش دخل و تصرفی داشته باشم همینطوری داره پیش میره و فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه و چون منسجم نیست
این فکر کردنا به درد عمش میخوره :/
فکر جان ترمز دستی رو بکش
یکم اروم تر
کجا داری میری؟ خودت میدونی؟ یا فقط داری میری؟
اروم بگیر لطفا
با خوندن وبلاگ دوستانم شروع میکنم
بعد میرم سراغ سرچ واژه اخلاق و دربارش میخونم و بعد جملات مرتبت تر رو جستجو میکنم
(دیشب همسری یه حرفی زد که خیلی به فکر فرو بردتم. اینکه تنها چیزی که بین همه ادیان از شروع افرینش مشترک بوده، اخلاقه )
بعد وسط خوندن هام یادم افتاد وبلاگ شهرزاد رو نخوندم.
بازش کردم و دیدم بعد مدتها مطلب نوشته و شروع کردم خوندن.
و اشاره کرده بود به الن دو باتن
سرچ بعدی رفت سمت آلن دو باتن و سرچ کردن کتابهاش
و بعد یادم افتاد میخواستم نهج البلاغه بخونم.
کتاب رو باز میکنم
با خودم فکر میکنم توی نیم ساعت چقدر موضوعات مختلف رو دنبال کردم و توی هیچ کدومشون به نتیجه خاصی هم نرسیدم
فقط دنبال کردم
اون بالا اومدم یه متنی (البته نقل به مضمون) از گفته های امام علی درباره اخلاق رو بنویسم، هر کاری کردم نتونستم فهم خودم رو جمله بندی کنم و منتقلش کنم
دوست نداشتم برم عین جملات رو کپی کنم و بیارم و اینجا بنویسم(حداقل توی این پست نه)
و چقدر تا همین جا همه چیز رو سرسری خوندم
بعد یادم افتاد که قبلا خونده بودم و یادگرفته بودم وقتی چیزی رو که فهمیدم نتونم بیان کنم و منتقل کنم در واقع اصلا نفهمیدمش
شاید درکش کرده باشم ولی به معنی واقعی کلمه نفهمیدمش و برای خودم هنوز گنگه و موضوع روشن نشده. بعد باز افسرده شدم.
دوباره یاد مکالمه دیشبم با همسری افتادم درباره اینکه چرا اینجاییم و رسالت زندگی ما چیه و .
مکالمه خوبی بود. حس و حال خوبی گرفتم و حرفهای خوبی شنیدم که مطمئنم خیلی بهم کمک میکنه
نهج البلاغه رو دوست دارم
ولی شنیده بودم سخته
یادمه خانم آرین هم اشاره کرده بود که متن سختی داره و اول هم برای شناخت اسلام قران رو شروع کرد و بعد رفت سراغ نهج البلاغه
تمام اینها توی سرمه و باعث می شه هر وقت میخوام برم سراغش یه نیروی بازدارنده ای نزاره
ولی چند روز پیش برادر همسری گفت من شبی یه تیکه کوچیک ازش رو میخونم و خیلی خوبه
دوباره جرقه خوندن زده شد
کتاب علی اثر دکتر شریعتی رو که میخوندم مدام حسرت میخوردم که چرا من تا الان سراغ نهج البلاغه نرفتم
چرا انقدر امام علی برام دور بوده و چقدر این مرد بزرگه.
پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو بخونید.
در پایان این مطلب.
توی کمتر از 40 دقیقه این همه موضوعات که خیلیهاشم ارزش نوشتن نداره داره از توی فکر و سرم میگذره
و فقط میگذره
بعضی ها فراموش میشه و بعضی ها نه
و من دارم کم کم به این نتیجه میرسم چقدر کنترل کردن ذهنم سخته
بدون اینکه بزاره درش دخل و تصرفی داشته باشم همینطوری داره پیش میره و فکر میکنه و فکر میکنه و فکر میکنه و چون منسجم نیست
این فکر کردنا به درد عمش میخوره :/
فکر جان ترمز دستی رو بکش
یکم اروم تر
کجا داری میری؟ خودت میدونی؟ یا فقط داری میری؟
اروم بگیر لطفا
"داستان یک زندگی (مجتبی شکوری)" پیشنهاد داده بود این برنامه رو ببینیم.
این ادرس برید و دربارش بخونید. چیزهای جالبی نوشته که من دیگه اینجا بازنشرشون نمیکنم.
چند وقت پیش کتاب اثر مرکب رو که میخوندم، دارن هاردی اشاره کرده بود برای بهبود روابط عاطفیش دفترچه ای برای نوشتن خصوصیات خوب همسرش در نظر گرفته بود و هر روز سه مورد از کارهایی که بابت اونها از همسرش سپاس گذار بود رو یادداشت میکرده و در روز شکر گزاری اون رو به همسرش هدیه داده و این موضوع چقدر توی نگاهشون به همدیگه و پیدا کردن خصوصیات مثبت همدیگه و بهتر شدن زندگیشون تاثیر داشته.
یه برداشت ازاد از کار اون داشتم و پیشنهاد میدم توی تلگرام یه گروه سپاسگذاری باز کنید و فقط خودتون و همسرتون درش عضو باشید. و هر روز بابت هر کار خوبی که همسرتون انجام میده اونجا با ذکر کاری که کرده ازش تشکر کنید. خیلی موثره.
* بدجوری مریض شدم
انفولانزا خفیف گرفتم - ولی حالم خیلی بده
* لیست کارهایی که باید انجام بدم رو اول صبح نوشتم و شروع کردم به انجام
الان بجر دومورد که بعدا باید انجام بشه یک ردیف تیک نشده دارم توی لیستم
که هیچ جوره حوصله انجامش رو ندارم
ولی کار مهمیه که باید انجام بشه
* داشتم همینطوری درباره انجام دادن یا ندادنش و اینکه اون تنها کاریه که انجامش ندادم (از بین کارهای نوشته شده توی لیست) فکر میکردم، یهو یادم افتاد من مدرسه و دانشگاهم که میرفتم هیچوقت برای امتحانات کتاب یا جزوه رو کامل نمیخوندم. 80 تا 90 درصد میخوندم و بقیه رو بی خیال میشدم ( البته به خاطر اینکه دیر شروع میکردم به خوندن و زمان کافی برای اتمامش نداشتم )
و الان میبینم این عادت بد چقدر در من نهادینه شده. الانم نمیتونم اون کارهای اخر رو تموم کنم.
وقتی کاری رو دوست ندارم انجام بدم میزارمش میمونه ته لیستم و بعد چون میشه جزء اون درصد های اخری یا کلا بیخیالش میشم یا دیگه مجبور بشم انجامش میدم.
* شاید همین عادت بدم روی زبان خوندنم هم سایه انداخته
* الان این شکلیم :/
* هیچوقت دوست نداشتم فوق لیسانس بگیرم. کنکورشم شرکت نکردم. چند روز پیش یکی (از مدیران ارشد یکی از شرکتهای بزرگ دولتی) ازم پرسید فوق لیسانست چیه و بهش گفتم ندارم. یه جوری متعجب شد احساس کردم نکنه نقص عضو دارم :/
واقعا فوق لیسانس داشتن انقدر مهمه ؟ اونم توی ایرانی که صرفا مدرک میدن و تو چیز بیشتری یاد نمیگیری و اگه بخوای یاد بگیری واقعا خودتم بدون داشتن اون مدرک میتونی کتابها و چیزهایی که دوست داری رو مطالعه کنی و یاد بگیری.
* معلولیت دارم ولی نقص عضو نه.
معلولیت از نوع چپ دست بودن :)
* زیباترین معلولیت دنیا چال روی گونه است. ( نمیدونم میدونستید یا نه ولی این اصطلاحیه که براش به کار میبرن)
چون چال روی گونه از معلولیت یه ماهیچه توی اون قسمت صورت ایجاد میشه :)
این معلولیت رو هم دارم ولی همچنان نقص عضو نه :/
* لینک
سامانه سنا جهت اطلاع از قیمت خرید و فروش نرخ ارز
اسکناس دلار امروز توی صرافی ها به مبلغ 115,500 ریال خریداری و به مبلغ 116,500 ریال به فروش میرسه.
همه صرافی ها اقدام به خرید و فروش نمیکنن. قبل از اینکه بخواین بهشون سربزنید حتما استعلام کنید. ;)
کتاب انجمن شاعران مرده
نوشته ن.ه.کلاین بام
ترجمه حمید خادمی
فیلم انجمن شاعران مرده به کارگردانی پیتر ویر در سال 1989 منتشر شد.
فیلمنامه این فیلم اثر تام شولمن بود
و رابین ویلیامز درش بازی کرده
و فیلمنامه و بازی این فیلم برنده جوایزی شده
فیلم این داستان زودتر از کتابش منتشر شده
من نسخه الکترونیکی این داستان رو از کتابراه دانلود کردم و خوندم. ترجمه کتاب قابل قبول بود ولی توی کتابراه غلط املاییهای زیادی داشت و اصلا متن ویرایش نشده بود که قطعا این مشکلات در نسخه فیزیکی کتاب وجود نداره.
داستان برای یکبار خوندن خوبه
و
به خاطر بازی خوب رابین ویلیامز دوست دارم فیلمش رو هم ببینم
یادمه تلویزیون ایران قبلا این فیلم رو پخش کرده
ولی من اون زمان موفق به دیدنش نشدم
جملاتی از کتاب:
"من روی میز می ایستم تا به خودم یادآوری کنم که ما باید بی وقفه خود را ودارکنیم که به چیزها با دیدی متقاوت از جهان بنگریم."
"اگر درباره مساله ای مطمئن هستید، خودتان را وادارکنید که به یک نحو دیگر درباره اش فکر کنید، حتی اگه بدانید از دیدگاه تازه، نادرست یا احمقانه است. وقتی مطلبی را میخوانید، تنها فکر نویسنده را مدنظر قرار ندهید. کمی درنگ کنید و ببینید نظر خودتان درباره آن موضوع چیست."
شاهین کلانتری عزیز در مطلبی که اتفاقی امروز دیدمش با عنوان
ما نه تنبلیم نه کمالگرا، ما…
به نکته ای اشاره کرده که خیلی قابل توجه و تامل بود.
برای همین تصمیم گرفتم اینجا بنویسم و پیشنهاد کنم حتما بخونیدش.
یه جمله فوق العاده از همون متن: "اغلب ما نه تنبلیم، نه کمال گرا. ما طمع کاریم. در نتیجه از اضطراب انتخاب میان گزینه های مختلف فلج میشویم. چون ادم طمع کار دوست ندارد چیزی را از دست بدهد."
قبلا که به خودم نگاه میکردم و میدیم که همه چیز رو میخوام و اون هم در سطح خوبش (و همین موضوع باعث میشد یا عقب بمونم یا شروع نکنم یا دیر شروع کنم یا راضی نباشم از روند و وسط راه نیمه کاره رها کنم و .) فکر میکردم مشکل از کمال گرایی و کمال طلبیم باشه. امروز که این مطلبو خوندم دیدم اقای کلانتری درست میگه. قبل از اینکه مشکل کمال گرایی باشه طمع کاریه. میترسم و دوست ندارم چیزی رو از دست بدم. و این باعث میشه نتونم کامل روی یه موضوع پیش برم و درش ماهر بشم. فقط به هر چیزی یه نوکی دارم میزنم. باید روی انتخاب های آتیم و شیوه زندگی الانم تجدید نظر کنم.
خطبه 32 نهج البلاغه
بیش از 1400 سال پیش، امام علی (ع) خطبه ای ایراد نمودند، که انگار برای روزگار الان گفته شده. اصلا انگار این سخنان تاریخ انقضا ندارند.
"ای مردم! در روزگاری کینه توز، و پر از ناسپاسی و کفران نعمت ها، صبح کرده ایم، که نیکوکار، بدکار به شمار می آید، و ستمگر بر و سرکشی خود می افزاید.
نه از آنچه میدانیم بهره میگیریم و نه از آنچه نمیدانیم، می پرسیم، و نه از حادثه مهمی تا بر ما فرود نیاید، می ترسیم!
در این روزگاران، مردم چهار گروهند:
- گروهی اگر دست به فساد نمیزنند، برای این است که، روحشان ناتوان، و شمشیرشان کند، و امکانات مالی، در اختیار ندارند.
- و گروهی دیگر، آنان که شمشیر کشیده، و شر و فسادشان را آشکار کرده اند، لشکرهای پیاده و سواره خود را گرد آورده، و خود آماده کشتار دیگرانند. دین را برای به دست آوردن مال دنیا تباه کردند که یا رئیس و فرمانده گروهی شوند، یا به منبری فرا رفته، خطبه بخوانند. چه بد تجارتی، که دنیا را بهای جان خود بدانی، و با آنچه که در نزد خداست معاوضه نمایی.
- وگروهی دیگر، با اعمال اخرت، دنیا را می طلبند، و با اعمال دنیا در پی کسب مقام های معنوی آخرت نیستند. خود را کوچک و متواضع جلوه می دهند. گام ها را ریاکارانه و کوتاه بر می دارند، دامن خود را جمع کرده، خود را همانند مومنان واقعی می آرایند، و پوشش الهی را وسیله نفاق و دورویی و دنیا طلبی خود قرار می دهند.
- و برخی دیگر ، با پستی و ذلت و فقدان امکانات از به دست آوردن قدرت محروم مانده اند، که خود را به زیور قناعت آراسته، و لباس زاهدان را پوشیده اند. اینان هرگز، در هیچ زمانی از شب و روز، از زاهدان راستین نبوده اتد.
در این میان، گروه اندکی باقی مانده اند که یاد قیامت، چشم هایشان را بر همه چیزفرو بسته است. و ترس رستاخیز، اشک هایشان را جاری ساخته است. برخی از آنها از جامعه رانده شده و تنها زندگی می کنند، و برخی دیگر ترسان و سرکوب شده لب فرو بسته و سکوت اختیار کرده اند. بعضی مخلصانه همچنان مردم را به سود خدا دعوت می کنند، و بعضی دیگر گریان و دردناکند که تقیه و خویشتن داری، آنان را از چشم مردم انداخته است، و ناتوانی وجودشان را فرا گرفته گویا در دریای نمک فرو رفته اند. دهن هایشان بسته و قلب هایشان مجروح است. آن قدر نصیحت کردند که خسته شدند، از بس سرکوب شدند، ناتوانند و چندان کشته دادند که انگشت شمار شدند.
پس باید دنیای حرام در چشمانتان از پر کاه خشکیده، و تفاله های قیچی شده دام داران، بی ارزش تر باشد. از پیشینیان خود پند گیرید، پیش از آنکه آیندگان از شما پند گیرند، این دنیای فاسد نکوهش شده را رها کنید، زیرا مشتاقان شیفته تر از شما را رها کرد.
سینما تیکت برای خرید بلیط و دیدم بلیط سینما نیم بهاست (نمیدونم چرا، چون معمولا سه شنبه ها بلیط نیم بهاست)
"افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعه مذهب نمیپردازند، خرافاتی می شوند."
آبراهام مزلو
آبراهام هرولد مزلو
تولد 1908
وفات 1970 در 62 سالگی
روانشناس انسان گرا آمریکایی
کتاب انگیزه و شخصیت در سال 1954 درباره نظریه سلسله مراتب نیازها از آثار اوست.
WWW.NATHANIELBRANDEN.COM
سایت متمم شروع کردم و اصلا همونجا بود که عزت نفس رو بهم معرفی کرد.
لینک دروس عزت نفس متمم
"عزت نفس از دو بخش با هم مرتبط تشکیل می شود. یکی داشتن احساس اطمینان در برخورد با چالش های زندگی (باور خودتوانمندی) و دیگری احساس داشتن صلاحیت برای خوشبخت شدن (احترام به خود یا حرمت نفس)است."
"باور خود توانمندی به معنای داشتن اطمینان به عملکرد ذهن است. یعنی این که باور کنیم توانایی فکر کردن، درک نمودن، آموختن، انتخاب کردن و تصمیم گیری داریم. یعنی این که بتوانیم حقایق و واقعیت های مربوط به نیازها و خواسته های خود را درک کنیم و به خود اعتماد و اتکا داشته باشیم."
"احترام به خود یا داشتن حرمت نفس، به معنای اطمینان داشتن به ارزش خود است، یعنی آن که به خود حق بدهیم که زندگی کنیم و شاد باشیم."
"داشتن عزت نفس زیاد، یعنی خود را شایسته و مناسب زندگی دانستن. برعکس عزت نفس اندک، یعنی خود را مناسب شرایط زندگی احساس نکنیم. خود را به عنوان یک انسان اشتباه و نامناسب در نظر بگیریم."
"انسان موجودی است که میتواند درباره تعقیب هدف های ارزشمند تصمیم بگیرد و بعد برخلاف آن رفتار کند."
"هر زمان که نیاز به اقدام داریم، نیاز به مبارزه و برخورد داریم، نیاز به گرفتن یک تصمیم اخلاقی داریم، روی احساس و برداشت خود از خود تاثیر مثبت و منفی می گذاریم. و هر آینه اقدام نکنیم و به رغم ضرورتی که وجود دارد تصمیمی نگیریم، این نیز روی برداشتی که از خود داریم اثر می گذارد."
"اما آیا شجاعتی از این مهمتر وجود دارد-یا موضوعی چالش انگیزتر و گاه هول انگیزتر از این هست-که با ذهن، قضاوت و رعایت ارزش های خود زندگی کنیم؟ این سوالات ما را به شش رکن عزت نفس می رسانند."
کتاب روانشناسی عزت نفس
ناتانیل براندن
"افراد مذهبی که روشن فکرانه به مطالعه مذهب نمیپردازند، خرافاتی می شوند."
آبراهام مزلو
آبراهام هرولد مزلو
تولد 1908
وفات 1970 در 62 سالگی
روانشناس انسان گرا آمریکایی
کتاب انگیزه و شخصیت در سال 1954 درباره نظریه سلسله مراتب نیازها از آثار اوست.
"باید به تجربیاتی در دوران کودکی که فکر کردن، اطمینان به خود و استقلال را تشویق و ترغیب می کند بها بدهیم."
" برای دست یابی به هر چیز ارزشمند در زندگی و حفظ آن باید اقدامی صورت دهیم."
"دفاع ها و موانع موجود در ذهن نیمه هوشیار می تواند ما را از اندیشیدن باز بدارد. آگاهی یک پیوستار است و در سطوح مختلفی وجود دارد. یک مسئله فیصله نیافته در یک سطح می تواند روی عملیات در سایر سطوح تاثیر بگذارد. برای مثال اگر من احساساتم را به روز پدر و مادرم ببندم، اگر اندیشیدن درباره آنها را سرکوب یا انکار کنم و به جای آن به رابطه ای که قبلا با رییسم دارم فکر کنم احتمال این که با واقعیت ها قطع ارتباط کنم و تسلیم شوم زیاد می شود."
"نیازی به کامل شدن نداریم. کافیست سطح عملکرد خود را افزایش دهیم تا باور خودتوانمندی و حرمت نفس در ما افزایش یابد."
"شش رکن مهم عزت نفس :
*زندگی آگاهانه
*خود پذیری
*مسولیت در قبال خود
*قاطعیت و ابراز وجود
*زندگی هدفمند
*انسجام و یکپارچگی"
کتاب روانشناسی عزت نفس
ناتانیل براندن
از هدف گذاری میترسم
چون باعث میشه به درون خودم رجوع کنم و دنبال جواب باشم
چند روزیه در حال به چالش کشیدن خودم هستم و در حال نوشتن یه فهرست بلند بالا و پاسخ به سوالاتی که قراره در نهایت منجر به هدف گذاری حرفه ای بشن
در همین راستا دیروز داشتم به گذشته و بچه گی های خودم فکر میکردم
چیز زیادی ازش یادم نیست
هر چی میرم عقب تر میبینم هیچوقت توی لحظه حال زندگی نکردم
بودم ولی انگار نبودم
مدام یا تو فکر اینده بودم یا غرق رویاهای توی سرم
و این روال هنوزم ادامه داره
و این خودش مصیبت روی مصیبته برام
و هیچ خاطره ای برام نمودنه. چون هیچ لحظه ای رو توی خودش زندگی نکردم
یادم اومد توی دبستان که ازم پرسیدن میخوای چی کاره بشی گفتم میخوام معلم بشم.
و این جوابم به خاطر این نبود که معلم شدن رو دوست داشتم (اصلا دوست ندارم معلم باشم)
به خاطر این بود که معلمم رو دوست داشتم و بجز این شغل شغل دیگه ای نمیشناختم و خیلی از دوستامم گفته بودن میخوان معلم بشن
اصلا تصوری درباره شغل و کار و حوزه های مختلف نداشتم
کسی اینهارو بهم یاد نداده بود
جایی نشنیده بودم
و باعث شد انتخاب اطرافیانم و تنها چیزی که بلد بودم رو به به عنوان پاسخ مطرح کنم
و الان هم که بیشتر درباره شغل ها و حیطه ها میدونم دیگه دیره برای شروع اولیه
و باز هم حس میکنم شرایط و محیطن که باید کنترلم کنن
و من باید محیط رو راضی نگه دارم
این خودش وحشت ناک مخرب عزت نفسه و از اون طرفم از عزت نفس پایین نشات میگیره
و چقدر سخته عوض کردنش
ادمها رو دوست دارم
شاید بهتره بگم قبلا دوست داشتم
و الان دیگه دوست ندارم باهاشون در ارتباط باشم
دوست دارم ارتباطم با ادمها فقط در حد همین دنیای مجازی باشه
دوست ندارم ادمهارو ببینم و باهاشون صحیت کنم
انقدر ازشون بد دیدم
انقدر دارم ادمهای بد میبینم که دیگه همشون برام یه رنگ شدن
مثل حسابرس ها شدم با این دید که
همه بدن مگر اینکه خلافش ثابت بشه
دیشب توی اموزشگاه منتظر شروع کلاسم بودم
و همسری هنوز نرسیده بود پیشم
پس تنها بودم
مدیر اموزشگاه و منشی و یکی از اساتید اونجا پیشم بودن و گرم گفت و گو و بگو بخند
و من فقط به حرفهاشون لبخند میزدم
و فقط در حد یکی دو جمله مشارکت کردم
با اینکه همه حالشون خوب بود همه میخندیدن و کسی، کسی رو اذیت نمیکرد بازم حس وحال بودن توی اون جمع رو نداشتم
فقط میخواستم کلاسم شروع شه و درسم رو تحویل بگیرم و برم خونه
حتی سر کلاس هم حوصله درس دادن استاد رو نداشتم میخواستم بهش بگم بگو کدوم رو تمرین کنم خودم میرم روش کار میکنم :/
اصلا قرار نبود اینها رو بنویسم
میدونم حالم گذراست
خسته گی و دلخوری های دیروز محل کارم و معده درد از دیشب تا امروزم حالم رو بدتر کرده و کشوندتم به غر زدن
دیروز که داشتم اتفاقات محل کار رو برای همسری تعریف میکردم وسطش فقط گفت، دیگه ادامه نده . از عصبانیت و حرص خوردن دستش مشت بود و داشت فشارش میداد.
دیدم همه حال بدم رو به اونم منتقل کردم
مثلا اومدم حرف بزنم یکم اروم شم حال همسری رو هم خراب کردم
فکر میکنم همه حال بدم نسبت به ادمها به خاطر ادمهای محیط کارمه
از ادمهای اطرافم توی محیط کار بیزارم
حتی از خوباشون
دیگه خوب و بدشون برام مهم نیست
فقط دیگه دوسشون ندارم
و این حال بد حاصل مشاهدات این هشت سال اخیره
به خاطر یه روز و یه برخورد و یه مشکل پیش نیومده
و میدونم آسمون همه جا همین رنگیه
باز هم تحمل میکنم ( مگه چاره دیگه ای دارم )
"در آرامش بودن و داشتن آرمیدگی بدین معناست که از خود پنهان نمیشویم و با خود در جنگ و ستیز نیستیم."
"ذهنی که به خود اعتماد کند سبکبال و با نشاط است."
"نیازی به ترسیدن از دیگران نیست. اگر زیستن را حق خودم بدانم، اگر اطمینان کنم که به خودم تعلق دارم و از اعتماد به نفس دیگران هراسی به دل راه ندهم، در این صورت همکاری با آنها برای دستیابی به هدفهای مشترک خود به خود ایجاد می شود."
"همدردی و همدلی در اشخاصی که از سلامت عزت نفس برخوردارند به وفور دیده می شود."
"لازم است به رغم مقاومت احساسی میزان آگاهی خود را افزایش دهیم."
"مبنا و اساس عزت نفس کم به جای اطمینان، هراس است. به جای آن که زندگی بکنیم از وحشت زندگی می گریزیم. به جای خلاقیت ایمنی را بر می گزینیم. می خواهیم از ارزشهای اخلاقی فرار کنیم. می خواهیم مورد عفو قرار بگیریم، پذیرفته شویم، و به شکلی از ما مراقبت کنند."
"اگر به واقع نتوانیم به عزت نفس برسیم نتیجه اش اضطراب، نداشتن احساس امنیت خاطر و تردید و دودلی است."
"خود فریب دادن را پایانی نیست."
"موجب کمال تاسف است که بسیاری از مردم برای رسیدن به عزت نفس به همه جا نظر می کنند جز به درون خویش و به همین دلیل در این جستجوی خود ناکام می مانند."
"منبع اصلی و مهم عزت نفس در درون ماست. مهم کاری است که ما می کنیم، نه این که دیگران چه می کنند."
"موثرترین راه رسیدن به آزادی، بالا بردن سطح آگاهی است. هر چه شخص به منابع درونی خود مراجعه بیشتری داشته باشد، تاثیر عوامل بیرونی کمتر می شود و تعادل بهتری ایجاد می شود.
گوش دادن به بدن خود را بیاموزیم
توجه به احساسات خود را بیاموزیم
اندیشیدن برای خود را یادبگیریم."
کتاب روانشناسی عزت نفس
ناتانیل براندن
"آگاهی بالاترین تجلی زندگی است. هر چه آگاهی بیشتر باشد، زندگی متعالی تر می شود. هر چه شکل آگاهی بالاتر باشد، سطح حیات بالاتر است. در نظام هستی هر شکل حیاتی از آگاهی خاص خود برخوردار است. اما در نزد انسان هم این مطلب صدق می کند. بلوغ و درایت بالاتر با بینش، بیداری و آگاهی بیشتری همراه است."
"ذهن ما ابزار اولیه و اصلی بقای ماست اگر به آن خیانت بکنیم عزت نفس مان خدشه دار می شود."
"از طریق انتخاب های گوناگون که میان اندیشیدن و نیاندیشیدن می کنیم، به آن کسی که هستیم تبدیل می شویم."
"زندگی آگاهانه یعنی داشتن توجه به همه آنچیزهایی که روی اعمال، مقاصد، ارزش ها و هدف هایمان اثر میگذارد. زندگی آگاهانه یعنی این که بر اساس آن چه می بینیم و می دانیم رفتار کنیم."
"آگاهی اگر به اقدام و عمل منتهی نشود، نوعی خیانت است. بی اعتبار کردن ذهن است. زندگی آگاهانه چیزی بیش از دیدن و دانستن است، زندگی آگاهانه یعنی بر اساس آن چه می بینیم و می دانیم عمل کنیم."
"زندگی آگاهانه بدین معنا نیست که همه چیز را در ذهن هوشیار نگهداریم. این کار نه امکان پذیر است و نه مطلوب."
"زندگی انسان در حل مسئله خلاصه نمی شود."
"ذهن انسان در موقعیتی است که می تواند انتخاب کند. اما هدف و ارزشهای من است که استاندارد انتخاب مرا رقم می زند."
"زندگی آگاهانه مستم احترام گذاشتن به واقعیت هاست. منظور هم واقعیت های دنیای درون (نیازها، خواسته ها، احساسات) و هم دنیای بیرون است. این خلاف این باور است که بگوئیم: اگر به واقعیتهای ناخوشایند توجه نکنم آن ها را نمی بینم.
زندگی آگاهانه یعنی آن که در برابر حقایق احساس مسئولیت بکنیم. ومی به این نیست آنچه را که می بینیم دوست داشته باشیم. مهم این است که آنچه را وجود دارد، همانطور که هست ببینیم. هراسها، انکارها و خواسته های ما حقایق را تغییر شکل نمی دهند.
اگر گفته ای حقیقت داشته باشد، انکار کردن من آن حقیقت را بی اعتبار نمیکند."
برای داشتن زندگی آگاهانه باید این موارد را دارا بود:
* ذهن پویا و بدور از رفتار انفعالی
* در نظر گرفتن زوایای مختلف شادی و نشاط
* توجه به لحظه اکنون
* توجه کردن به واقعیات زندگی و فرار نکردن از آن ها
* تمیز قایل شدن میان واقعیتها، تعابیر، تفسیرها و احساسات
* روبرو شدن با حقایق تهدید کننده
* بدانیم که در ارتباط با هدف ها و پروژه هایمان در کجا قرار داریم و به این توجه کنیم که آیا موفق با ناموفق هستیم
* توجه به این که اعمال و رفتار من با هدفی که دارم همخوانی داشته باشد
* توجه کردن به پس فرستهای محیطی تا در صورت نیاز رفتارمان را اصلاح کنیم
* اگر کسب و کاری را اداره می کنیم، شاید لازم باشد که شیوه آگهی های تبلیغاتی خود را تغییر دهیم
* رهبر تجاری و اقتصادی باید به بازار فردا توجه داشته باشد
* تلاش برای درک کردن به رغم همه دشواریها
* پذیرای دانش جدید بودن و داشتن امادگی برای بررسی دوباره فرضیه های کهنه
* اشتباهات خود را ببینیم و برای اصلاح آن ها کاری صورت بدهیم
* توجه دائم به افزایش آگاهی، تعهد به یادگیری
* توجه داستن به دنیای پیرامون
کتاب روانشناسی عزت نفس
ناتانیل براندن
خب
قبول نشدم
به همین تلخی
قبل از ازمون هیچ علاقه ای به قبول شدن یا قبول نشدن نداشتم. درواقع اصلا دلم نمیخواست برم و ازمون بدم. برام تفاوتی نداشت.
اما بعد از برگزاری ازمون نمیدونم چرا یهو قبول شدنم انقدر برام مهم شد و میتونم بگم تا حدودی شد بلیط بخت ازمایی.
یه راه در رو که میتونستم از شرایط فعلیم فرار کنم و یه پله بالاتر برم. نزدیکتر بشم به ارامش و امنیت. (این حس و بعد ازمون پیدا کردم)
که نشد. :)
خدایا شکرت. میدونم و مطمئنم حتما خیری توش هست.
پ.ن : این روزها درگیر خوندن کتاب دنیای سوفی هستم. پیشنهاد میکنم حتما حتما حتما یکبار هم که شده این کتابو بخونید. انگار یه جورایی دوربین زندگیو برده عقب تر و داره یه صفحه گشترده تریو جلوی چشم ادم نمایش میده. فوق العاده دوست داشتنیه. گاهی کسل کننده و در صفحاتی، بسیار بسیار جذاب.
اوریانا فالاچی
یوستین گردر (متولد 1952 )
پارس قرآن:
نام سوره: مائده
پارس قرآن:
نام سوره: انعام
پارس قرآن:
پارس قرآن:
پارس قرآن:
1- چهار روز خونه بودم و دور از جون همه هیچ غلطی نکردم. حتی اونطور که بایدم خستگیم در نرفت. تعطیلات پر باری برام نبود با اینکه تصمیمم قبلش این بود که یه رفرش حسابی بشم و با انرژی برگردم سر کار. ولی نشد. (پیش خودمون بمونه ولی وضعیت خونم در حدیه که انگار بمب هسته ای تردن وسطش :/ اینو گفتم که بدونید توی این چهار روز به معنای واقعی کلمه هیچ کاری نکردم :/ )
2- بعد از تموم شدن ساخت سریال، تازه شروع کردم به دیدن گیم آف ترونز :) اینطوری میدونم وسطش سر کار نمیمونم و تمومش میکنم.
3- هر چقدر این افکار مشوش و پریشان رو مینویسم اروم نمیشه که نمیشه که نمیشه. دیگه نمیدونم باید با چه زبونی باهاش حرف بزنم. میخواد فعالیت کنه و مثل پرنده ازادی که توقفس انداخته باشنش خودش رو مدام به درو دیوار میکوبه.
ولشم میکنم بره نمیره میشینه نگام میکنه. کاش میشد این حالش رو مدیریت کرد و بهش مسیر داد برای پرواز کردن.
4- درجه حساسیت و دلخوریم وحشتناک بالا رفته. البته هنوز نتونستم با خودم کنار بیام که واقعا حق دارم یا فقط حساس شدم و باید بگذرم. کلا از خیلی از حرفها و شوخی های همسری این روزها ناراحت میشم و بهم بر میخوره. ناراحتیم رو که بروز میدم بدترم میشه. :/ چون با رفتار و حرفهای خارج از انتظارم مواجه میشم.
5- اصلا دلم نمیخواد خونه یمونم و دلم نمیخواد خونه کسی هم برم، دلم گشتن و پارک رفتن و . میخواد که متاسفانه همسری پام نیست. (نمیدونم چطوری باید این موضوع رو حلش کنم)
6- کلی پول قرض دادم که یه سریاش رو میدونم پس نمیگیرم. کلا از روز اولم دندون پس گرفتنش رو کنده بودم. اما یه سری های دیگش :/
اینکه طرفم اصلا به روی خودش نمیاره بهم بدهی داره یه طرف. وقتی یه چیزیم سفارش میده و براش میخرم- تشکر بخوره تو سرم- حتی سوال نمیکنه چقدر شد که حالا بخواد بهم پس بده یا نده. رفتار های اینطوری اذیتم میکنه. نمیگم بیا پولمو بده میگم نمک نشناس نباش که دفعه بعدی ادم دست و دلش به کمک کردن بره. والا
7- بعد از یک ماه هوس کردن، امروز به کاپوچینوم رسیدم :) چه لحظه لذت بخش و خوشمزه ای. به به.
8- به یک سوم انتهایی کتاب سکوت رسیدم و دیگه اون جذابیت اولیه رو برام نداره. به زور دارم میخونم که تموم بشه. نمیدونم موقعیت و افکارم موقع خوندن داره باعثش میشه یا واقعا دیگه از جذابیت برام افتاده.
9- فیلم تگزاس دو رو با همسری رفتیم دیدیم. خوب بود. به نظرم از یکش قشنگ تر بود. یه جاهایی داستان فروکش میکرد ولی بعد درست میشد. روی هم رفته خوب بود. خوش گذشت. کلی خندیدم.
10- فیلم بعدی که دوست دارم برم ببینم ما همه با هم هستیم و شبی که ماه کامل شد هستش. ایشالا تا از رو پرده جمش نکردن بتونم برم و ببینم. قانون مورفی که از دستم رفت.
11- دلم میخواد عدس پلو بپزم و پخش کنم. ولی دلم نمیخواد بدم درو همسایه. از طرفی هم اونقدر ادم نیازمند نمیشناسم که بتونم به اونها بدمش. کاش یه راه حلی هم برای این مورد پیدا میکردم.
12- دلم خرید میخواد، ولی حوصلش رو ندارم. یکی بیاد این وضعیت رو برام معنی کنه. خودم که نمیفهمم چمه :D
13- دلار به 13100 تومان رسید :D
14- دلم میخواد همینطوری قطار کنم و پشت هم بنویسم. چیه؟ :D
میشد برای هر کدوم از این بند ها یه مطلب جدا نوشت ولی نه خودم حوصله ریز تر کردنشون رو دارم برای نوستن و نه خوبه کسی این همه غر رو در مدت طولانی هی پیگیری کنه. والا
همینقدر که کوتاه نهوشته شدن کافین.
دوست دارم همه رو پشت هم بنویسم ;) :D
15- خدایا یه فرشته بفرست بشینه روی شونم بهم بگه چی کار بکنم و چی کار نکنم. من دیگه حوصله ندارم.
بهشم بگو بهترین تصمیمات رو بگیره ها وگر نه شاکی میشم. چه معنی داره اشتباه تصمیم بگیره. والا
16- خونمونم مثل این فیلمها اونقدر بزرگ نیست سرایدار بگیریم بیاد برامون اشپزی هم، بکنه از این اشپزی کردن و فکر اینکه چی بزارم راحت شیم.
17- یه سوال: ایا روح هم جنسیت داره؟ وقتی میمیریم و میریم اون دنیا روحمون هم مونث و مذکر داره یا روح روحه، فارغ از این حرفها.
18- گاهی اوقات انقدر دلم میخواد بمیرم برم ببینم اونطرف چه خبره. اونطرف تلاش برای چیه؟ جایی که قراره ابدی باشم، چه فعالیتهایی میتونم بکنم. ادم وسوسه میشه همین فردا بیافته بمیره. البته ترس از جهنم و گناه های کردم وسوسه ها رو خفه میکنه.
19- هنوزم دلم میخواد همینطوری بنویسم. چیه؟! :D
20- سریال سوپر نچرال که گویا در حال پخش فصل چهاردهمه (شروع ساخت از سال 2005 بوده تا سال 2018) یعنی تقریبا از سال 83 تا 97 طول کشیده. اون زمان که من شروع کردم به دیدن این سریال سالهاب 89-90 بود یعنی در زمان ساخت فصل هفتم. و من تا پایان فصل ششم رو دیدم و منتظر بودم فصل هفت پخش بشه. اما چون طبق زمان بندی من دیر پخش شد و منم پیگیری نکردم دیگه ادامه سریال رو نیدم . ( یعنی 126 قسمت دیدم بعد ولش کردم :/ )
هنوزم فکرم درگیره بقیش تهش چی شد؟
فیلم جذابی بود برام و خیلی دوسش داشتم. همسری این سریال رو ندیده بود. تصمیم گرفتیم از اولش با همسری ببینیم و تا تهش ادامه بدیم . بعد از چند قسمت کلا گذاشتیمش کنار :D
وحشتناک توی حال و هوا و روحیه ادم تاثیر منفی میزاره. بار منفی و استرس به ادم وارد میکنه. الان که بار دوم بود داشتم میدیدم واقعا این بار رو حس میکردم. در نتیجه من همچنان نمیدونم اخرش چی شد. برای همین گیم اف ترونز که تموم شد من تازه شروع کردم به دیدنش :)
گرچه گیم اف ترونزم فعلا دار هرو اعصابم میره و ناعدالتی ها عصبیم میکنه.
21- چیه؟! :D
22- ویرایششم نمیکنم اگرم غلط املایی داشت (که حتما داره) به بزرگی خودتون ببخشید. البته اگه حوصلتون کشید و تا اینجا خوندید. :D
23- اصلا میدونید اینو نوشتم با معرفتها رو ببینم کیان که همه رو تا اخر میخونن و برای هر کدوم که صلاح بدونن نظر میدن-برای همه موارد باید نظر بدید حتی مورد 21-والا-. :D
24- حرف زیاده ها من خسته شدم از نوشتن :D
https://www.quietrev.com
* چی شد که اینطوری شدم.این حجم از پرخاشگری تو وجودم که باید کنترلش کنم , نمود بیرونی پیدا نکنه از کی شروع شد؟
* چرا از شنیدن سوال هر روز همسری درباره رنگ کیسه غذاش عصبی میشم؟ که اخر امروز بخوام اینطوری بهش جواب بدم. اونم با تحکم. هر روز یه کیسه ثابت دارم برات میزارم بازم باید هر روز بپرسی اخه؟
* حوصله همکارهام رو هم ندارم. اصلا دلم نمیخواد باهام حرف بزنن و اصلا دلم نمیخواد باهاشون حرف بزنم :/
* قبلا یه حجم خیلی بزرگی از مهربونی نسبت به بقیه ادمها داشتم. و انسانهارو فارغ از هر چیزی دوست داشتم. ولی الان دقیقا رسیدم به نقطه مقابل اون حالم. شاید چون انقدر مهربون بودم باهاشون و ازشون بدی دیدم، تبدیل به اینی شدم که هستم. که الان حتی تحمل کوچکترین رفتار اطرافیان و حتی عزیزانم رو هم ندارم.
* حوصله کلنجار رفتن با دیگران رو ندارم. حوصله متقاعد کردنشون رو ندارم. کم کم دیگه حوصله ناز کشیدن از همسری رو هم ندارم. وقتی توی موارد مشابه همچین رفتار متقابلی نمیبینم. نمیشه که ادم همیشه بخشنده باشه که، گاهیم باید دریافت کننده باشه. پیامبر نیستم که ادم گنه کار معمولیه معمولیم.
* گاهی به این نتیجه میرسم که فقط منم دارم به خاطر دیگران به خودم سخت میگیرم. و دیگران برای من ارزشی قائل نیستن.
* دیشب خسته بودم و همسری هم در حال سر به سر گذاشتن با من و من کلافه. انقدر بی حوصلگی کردم که اومد وایساد کنارم و کمک کرد ظرفهارو شستیم. و با یه جمله تمام این حس خوب و کمکی که کرده بود رو خراب کرد.
"خب از اول میگفتی بیام کمکت کنم و اینطوری نمیکردی" :/
بعد وقتی خودش کلافست من باید به صورت 100% حسش رو درک کنم. اونوقت چه زمانی من باید درک بشم؟
* تمام این احوال بدمم با پا گذاشتنم توی شرکت شروع شد و از استشمام بوی ادکلن مزخرف و تند همکارم که میاد اینجا و خودش و ما رو خفه میکنه.
* این روزها از هیچی راضی نیستم. هیچی ارومم نمیکنه و هیچی بهم ارامش نمیده. حتی بهشت زهرا.
* اهان یادم افتاد. 70% حال بدمم بابت خوندن یه وبلاگه :/
یعنی دوست دارم در نقش هیت من برم و همه اینهارو بکشم. به خدا اینطوری دنیا جای قشنگ تری میشه. مثل اون مریضهای روانی که شروع به کشتن ادمها میکنن و منطقشون هم اینه که دنیا ظرفیتش محدوده باید ادمهارو کم کنیم تا باقیمانده ها بتونن راحت تر زندگی کنن و بتونن بقا داشته باشن. :D
( روانی هم خودتی )
* یه بخشیشم به خاطر فوت یکی از اقوامه نزدیکه و حس و حالم از روز اول به دنیا اومدنم تا الان نسبت این خانواده.
* کاش یه ادم برونگرا بودم. اونوقت بیشتر این مشکلاتم خودشون از ذهنم پر میکشیدن و میرفتن.
* بس که ملاحظه همه رو کردم و هیچکس ملاحظه من و نکرد پرخاشگر شدم. خسته شدم از اینکه فقط من باید مراقب رفتارم و نگران حس و حال و ناراحت شدن و نشدن دیگران باشم. علی الخصوص خانواده ها و .
* دیشب خیلی شیک برای خودش قرار پارک گذاشته اونم با دوستش و همراه با خانواده :/ به من چه میخوای بری خودت برو. همسر بیشتر دوستهای همسرم خانه دارن و من هیچ حرف مشترکی برای زدن باهاشون ندارم. کلا تمام مدت یه مجسمه خندانم، همین. :/
* خلاصه. وقت ندارم زندگی کنم. :/
زندگی کردن و یادم رفته. شایدم از اولش بلد نبودم.
* یه نفر توی زندگیم هست که نمیدونم باید چی کار کنم باهاش. نمیدونم باید چجوری کمک کنم. از اونجا که نسبت فامیلی داره اونم درجه یک نه میتونم بیخیالش بشم و کلا دندونشو بکنم و بندازم دور و نه میتونم کاری انجام بدم. اصلا درکش نمیکنم و نمیفهممش. کاراش رو اعصابمه. رفتاراش اذیتم میکنه. نیازمندیهاش که اصلا نمیدونم به خاطر چی داره به وجود میاد و التماس دعاهاش که فقط وفتایی ما این ادم رو میبینیم که التماس دعا داره داره اذیتم میکنه. نه میتونم رها شم از این افکار نسبت به این ادم ونه میتونم کاری کنم. و نه اصلا کاری از دستم بر میاد. خدا خودش به راه راست هدایتشون کنه و این بار وحشتناک رو از رو دوش ما برداره.
* یه غر نامه دیگم دارم باید توی یه پست جداگانه بنویسم. یه برون ریزی که هیچ جا بیانش نکردم شاید بشه اینجا بنویسم و یکم سبک شم. شاید.
* وبلاگ خوندم یارو خودش تو رفتارهای فردی خودش مشکل داره اونوقت پست گذاشته و نظر کارشناسی و میده و تازه از بقیه نظر کارشناسانه ام میخواد. اساتیدمون ده ها سال درباره اون موضوعات دارن تحقیق میکنن هنوز نظر قطعی ندادن. اونوقت آقا نظر کارشناسی میده و از خر شیطونم پایین نمیاد.
* بطری آب همسری رو که هر روز براش نوشیدنی میزاشتم رو مدیرشون برداشتن و به تملک خودشون در اوردن. دستشون درد نکنه. :/
یه بطری ارزشی نداره، از رفتار ادمها اذیت میشم از اینکه هر حقی رو به خودشون میدن.
* یکی بیاد دعوا کنیم :D
همسری رو بردم مبایل فروشی تا به عنوان کادو براش موبایل بخرم.
(کارایی موبایلش پایین اومده.مدام هنگه.باطریش به نظر خرذب میرسه.زیاد هنگ میکنه و .)
در انتها موقع انتخاب رنگ گوشی فرمودند که من گوشی نمیخوام.برای خودت بردار. من حساب میکنم. کادو من به تو. :ا
بعد کلی چونه زدن
بنده رو سکه یه پول کردن که.من گوشی نمیخوام.و دست خالی مغازه رو ترک کردیم.با کوله باری از حس بد برای خودم.
نمیدونم باید چه عکسالعملی نشون بدم.
شماها بودید واقعا چی کار میکردید؟
بماند که کلی گشتم و پرس و جو کردم تا انتخاب کنم براش.
چندین ماهه.
الان عصبانی و بیشتر ناراحتم
پارس قرآن:
نام سوره: انفال
پارس قرآن:
نام سوره: توبه
پارس قرآن:
کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها
(روشی نو برای خوب زندگی کردن)
اثر مارک منسن (متولد 1984 - 35 ساله)
مترجم: میلاد بشیری
تعداد صفحات 184 صفحه
چاپ 24ام 1000 نسخهای، در سال 98 در ایران
نشر ملیکان
از متن کتاب و نوشته شده در پشت جلد:
"این کتاب رنجهای شما را به ابزار، زخمهایتان را به قدرت، و مشکلاتتان را به مشکلاتی معمولیتر تبدیل میکند. این پیشرفتی واقعی است. این کتاب را به چشم راهنمایی برای رنجهایتان بنگرید. راهنمایی برای چگونه رنج کشیدن آسانتر و معنی دارتر، با شفقت و فروتنی بیشتر. این کتابی است درباره برداشتن قدمهای سبکتر با وجود بارهای سنگین روی دوشتان، دربارهی آرامش بیشتر دربرابر بزرگترین ترسهایتان و خندیدن به اشکهایتان در همان حالی که از چشمتان سرازیرند.
این کتاب به شما یاد نمیدهد چطور به دست بیاورید با بیندوزید. بلکه یاد میدهد چطور ببازید و رها کنید. به شما یاد میدهد چطور سیاههای از زندگیتان بسازید و همه چیز جر مهمترینها را خط بزنید. به شما یاد میدهد چشمانتان را ببندید و مطمئن باشید که میتوانید خودتان را به پشت رها کنید، و اگر زمین خوردید، اشکالی ندارد. به شما میآموزد که دغدغههای کمتری داشته باشید."
درصورتی شروع به خوندن این کتاب بکنید که دغدغه اینو داشته باشید که یه جای کار تو زندگیتون لنگ میزنه. یه چیزی سر جاش نیست. دغدغه این رو داشته باشید که باید به ارامش و رهایی برسید. دنبال ارامش و شادی و زندگی کردن باشید. دنبال معنی واقعی زندگی کردن باشید. اگر اینطور نیستید بهتره سراغ کتاب نرید. چون هم خستتون میکنه و هم نمیتونید باهاش ارتباط برقرار کنید.
(من فعلا پایان فصل اول هستم)
اگر امکان زندگی در کشور دیگه ای رو داشتید. از این امکان استفاده میکردید و میرفتید؟ (با قبول تمام سختی هاش)
اگر امکان زندگی در سیاره های دیگه وجود داشت و شما هم میتونستید برای زندگی برید. با فرض اینکه برگشتش سخته و باید برید و اونجا زندگی کنید. میرفتید؟
اگه برای زندگی هر جایی جز اینجا باشید، ادم دیگه ای میشید؟ خوشحال تر میشید؟ احساس رضایت بیشتری دارید؟ یا نه براتون فرقی نمیکنه و شما همینی هستید که هستید هر جای دنیا هم که میخواد باشه؟
سلام علیکم :)
1- به این نتیجه رسیدم به سختی یک انسان معتاد به کارم. یعنی نمیتونم ده دقیقه یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. باید برای خودم کار تراشی کنم. هر چیزی. حتی اگه میخواد دیدن فیلم باشه. ولی باید یه کاری بکنم. :)
2- سوال دارم:
آقا چی کار میکنید طی شبانه روز وقت کم نمیارید؟ به نظرم به ساعت های شبانه روز من باید حداقل 7-8 ساعت زمان بیشتری اختصاص بدن. یعنی یک شبانه روز باید بشه 32 ساعت. با این اعتیاد به کارم هر چقدر میدوام بازم کار عقب افتاده دارم. (مگه میشه؟ مگه داریم؟)
پس من کی وقت کنم به خودم برسم؟ کم کم داره خودم رو یادم میره.
پیشنهاد ندارید؟
کتاب مغازه خودکشی
معروفترین اثر ژان تولی
ترجمه احسان کرم ویسی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات: 114 صفحه
جملاتی از کتاب:
" چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟ "
"همیشه واسه ی هر چیزی یه راه حلی وجود داره. هیچ وقت نباید ناامید بشیم. "
1- رفتیم انقلاب برای همسری کتاب بخریم. قاطی کتابها چشمم خورد به کتاب مغازه خودکشی و یادم اومد به پیشنهاد بچه ها توی لیست کتابهام نوشته بودمش. پس خریدمش.
16 هزار تومان.
2- به فصل دوم کتاب رسیدم و از ناشر نا امید شدم. چرا؟
فصل اول دو صفحه بود. صفحه اول فصل دوم رو خوندم و صفحه بعدیش اصلا معلوم نبود از کجای داستان اومده. ادامه چیزی که داشتم میخوندم نبود و تا پایان کتاب هم اصلا همچین چیزی هیچ کجا احساس نشد که باید وجود داشته باشه، اما شخصیت های همین داستان بودن. حالا سانسور بوده اومده (که چیز خاصی نداشت) ادامه یه بخش دیگه بوده که کلا اون بخشه نیومده. ادامه بخشی بوده که احساس نشده نصفه مونده و . نمیدونم و صفحه بعدی یه پاراگراف نصفه با کلام اخر نویسنده ای که داره درباره این حرف میزنه که اگه اسامی که اوردم اسامی واقعی نبودن به خاطر اینه که از خاطرات واقعی استفاده کردم و نمیخوام از کسی اسمی ببرم و . که قشنگ معلومه هیچ ربطی به این کتاب نداره. :/
جالب تر اینکه شماره بندی صفحات با شماره بندی بقیه کتاب همخونی داشت. :/
3- با این وضعیتی که به وجود اومد بعضی فصل هارو که میخوندم و به نظرم نصفه میومد (یعنی به نظر میرسید باید ادامه داشته باشه - وسط تعریف کردن موضوع که نمیشه یهو ولش کنی ) هی شک میکردم توی چاپ کتاب. خدایا الان واقعا نویسنده اینطوری رهاش کرده یا دست ناشر درد نکنه ؟
4- فیزیک کتاب سبک با برگه های ماته. سبکی که من خیلی دوست دارم و برای کتاب میپسندم.
5- داستان خوب بود. میشد بیشتر کشش داد ولی نویسنده اذیتمون نکرده بود و سریع جمش کرده بود. البته اون تبدیل شدن خانواده و تبدیل شدن مغازه از اون وضعیت به یه وضعیت جدید زیادی یهویی و سریع بود و جا داشت بهتر عمل کنه. کلیت داستان رو دوست داشتم.
6- "خودش را رها کرد. " یعنی چی اخه. بابا با هیچ منطق و هیچ جای داستان جور در نیومد برای من. اینطوری که آلن وضعیتش از بقیه بدتر بوده. جمله اخر زیادی مبهوتم کرد.
شماره گذاری موارد صرفا برای تفکیکه موضوعیه و هیچ اولویت بندی انجام نشده.
1
* همسری اصرار داره کارشناسی ارشد بخونم.
* همکار میز بقلیم کارشناسی ارشد قبول شد و زمانی که شرکت کرده بود اصلا حرفی نزد و بعد قبولی گفت فقط میخواستم خودم رو بسنجم تو چه سطحی هستم وگرنه نیتم خوندن نبود، و بعد دانشگاه مجازی ثبت نام کرد :/
* استخدامی سراسری برای رشته و کاری که من میخواستم فقط کارشناس ارشد میخواست :/
* از درس خوندن به صورت اکادمیک بی زارم.
*** و در حال سرگردونی برای خوندن یا نخوندن اون هم با مشغله هایی که دارم و اتفاقات آتی که میخواد به وجود بیاد ***
2
* رفتار های بی فکر، حرف های بی فکر، تصمیمات عجولانه، ادعاهای بی پایه و اساس، منم منم کردن های مزخرف، بازخورد کارها و رفتارها و . ادمهای بیشعور و باشعور و بی فکر اطرافم بدجور این روزها داره میره رو اعصابم.
3
* برای ترم دوم متوالی کلاس موسیقیم رو ثبت نام نکردم.
* حوصله تمرین کردن و حفظ کردن نت ندارم.
* حافظم به شدت ضعیف شده و چیزی یادم نمیمونه.
* دست و دلم نمیره مضراب دست بگیرم و برم سراغ سازم و هر روز و هر لحظه که تو خونه میچرخم و سازم رو میبینم ناراحت میشم و غمگین.
4
* قرار بود حکم بزنن برام، و خبری ازش نیست. نه از زدنش و نه از نزدنش.
5
* هزینه های زندگیم بدجور رو به افزایشه (قیمت ها که گرون شده بیشترین تاثیر رو داره) برای کوچکترین خرید هم الان دیگه باید دو دو تا چهار تا کنم.
* اونطور که دوست دارم و دلم میخواد نمیتونم هزینه کنم.
* احساس فشار درونی دارم نسبت به هزینه کردن. دستم زیادی باز نیست توی انتخاب هزینه کردن. حوصله توضیح و دفاع از انتخابهام رو ندارم. اینها انتخاب های منن و بقیه باید بهش احترام بزارن . (اصلا به کسی ربطی نداره)
6
* فکر میکنم زیادی مسولیت قبول کردم.
* خنگ بودن یا خود رو به خنگی زدن به نظرم خیلی بهتره. ادم ارامش بیشتری داره.
* گاهی دلم میخواد دیگران تصمیم بگیرن در باره موضوعی و فقط بهم اطلاع بدن. (البته نه در باره همه چیز) اما چیزی که وجود داره اینه که من نهایتا باید کاری کنم که منجر به تصمیم نهایی بشه و در باره تمام موضوعات ریز و درشت باید نظر منم وجود داشته باشه.
* از اینکه هم پام و پایه و تایید کننده و پشتیبان همسری توی تصمیماتش یکم ناراحتم :D
خب منم دوست دارم همونطور که باهاش رفتار میکنم باهام رفتار کنه نه اینکه جواب های من بله باشه و جوابهایی که میشنوم در 80% مواقع نه.
خسته میشم از این همه نه شنیدن و توضیح و تلاش برای بدست اوردن چیزی که میخوام.
این داره زیادی اذیتم میکنه.
7
* مریضی رو دارم سپری میکنم که خستم کرده. از مصرف این همه قرص ویتامین هم خسته شدم. :/
8
* با همسری دوتایی دلمون مسافرت میخواد و بدجوریم بهش نیاز داریم اما جور نمیشه که نمیشه که نمیشه.
* همسری خیلی اعتقادی به گشت و گزارهای یک روزه نداره - برعکس من - برای همین اخر هفته هامون یا توی خونه ایم یا نهایتا یه سری به خواهر برادر هاش میزنیم :/
* این روزها انقدر گفتم من هر وقت میگم بریم بیرون تو حوصله نداری، سعی میکنه دیگه توی این موضوع بهم نه نگه. برای همین وقتی ساعت 11 شب هوس پارک کردم رفتیم پارک و بعد ماشین رو زد :/ ( چیز خاصی نصیبش نشد فقط حس بدش رو برای من باقی گذاشت)
9
* کتاب میخونم، مقاله میخونم و بعدش انگار هیچی نخوندم. فقط اسم بد نومی داره برام.
تاثیری توی زندگیم نداره.
10
* دلم میخواد فروش رو تجربه کنمچ
* تو فکر یه کسب و کار کوچولو مجازیم که باهاش فروش رو تجربه کنم.
* برای اینکه همسری حوصله خرید نداره هی دارم خرید وسایل رو پشت گوش میندازم. باید شروع کنم دیگه.
11
* دور ریز مواد غذاییم زیاد شده. باید یه فکری براش بکنم.
12
* قیمت طلا در نوسانه و من در دودلی برای خرید کردن. (پولهای برادر کوچیکه رو بگیرم ازش طلا بخرم که خواست زن بگیره نگران طلا خریدن برای هدیه نباشه)
* الان نمیدونم کف قیمته؟ میره بالا؟ نمیره بالا؟
* چون باید جای یکی دیگه تصمیم بگیرم و اقدام کنم یکم مسولیتش برام سخته
* برای یه نفر دیگه ام باید سرمایه گذاری کنم و بخاطر وضعیت بازار اصلا نمیدونم کجا و چجوری براش سرمایه گذاری کنم. (بهترین حالت ممکن که مطمئن هم باشه نمیدونم چیه)
13
* کلی پول هست که قرض دادم و نمیتونم پس بگیرم. طرفم اونقدر نداره. اون یکیم که حالا تا حدودی داره اصلا به فکر نیست هیچی حتی به رو خودشم نمیاتره حداقل بدونم میدونه باید پس بده بهم.
* یکیم هست که هر وقت پول لازمه و اتماس دعا داره تازه یادش میافته من زندم :/
14
* دلم شادی و رضایت و لذت میخواد. اینهارو زندگی بهم مدیونه.
15
* دوباره شروع کردم به خوندن کتاب اثر مرکب نوشته دارن هاردی. بدجوری دوسش دارم.
* چندی پیش رفتم توی سایت دارن هاردی و عضویت گرفتم و .
* یه عالمه ایمیل دریافت کردم از طرف سایتش که نهایتا منجر میشدن به کمک بهتر به من
* زبان بلد نیستم :/
* چند تا ایمیل اول رو با بدختی فهمیدم چی میگه و بعد دیدم انرژی زیادی برای ترجمه دارم صرف میکنم و زیادی دارم اذیت میشم پس بی خیال شدم.
* نزدیک به 100 تا ایمیل بعدی دریافت کردم که همه رو بی جواب گذاشتم . حتی مواردی رو که از م خواسته بود توضیح بدم چرا دیگه توی دوره مقرر شرکت نکردم و کلا مشکلم چیه که ایمیل های بعدی رو نخوندم و چطوری میتونن کمکم کنن و .
* کلیم عذاب وجدان گرفتم تو که زبان بلد نیستی بی خود کردی رفتی فرم پر کردی. :/
16
* وام گرفتم برای تعویض ماشین.
* ماشین رو تعویض نکردیم
* الان یه مبلغ بزرگ دیگه به اقساطم اضافه شده :/
* البته پول تو حساب همسریه. سود بانکیش رو همسری میگیره و بعد قسطش رو من باید بدم :/
17
* چشم انداز و برنامه و ماموریت و هدفی برای ایندم ندارم :/
* زحمت کشیدم با این زندگی کردنم.
18
* الان خدا هدفش از خلقت چی بود؟
* اصلا من یکی رو چرا خلق کرد؟
* مثلا من یه ذره از خودش باقی میموندم چی میشد؟ چی دید تو من که مثل روح منو دمید و فرستاد زمین. اقا من پتانسیل ادم بودن ندارم. نمیشه دکمه بازگشت رو بزنی برام؟
19
* اونطور که باید بلد نیستم نیازهام رو درخواست کنم. از بیان نیازهام خجالت میکشم. و فقط نیاز دیگران رو دارم براورده میکنم.
* این موضوع ضعف از منه.
* البته اینی که میگم مطلق نیستا. اون اندازه که به نظر خودم باید باشه نیست. بلد نیستم چطوری باید درستش کنم.
20
* احساس منیکنم برای روانشناس ها و روانپزشکها فقط منبع درامدم و اونها دنبال پول گرفتنن نه خوب کردن حال من با دلسوزی. برای همین پام نمیکشه برم سراغشون.
* حوصله تحویل گرفتن چهار تا مطلبی که توی کتابهای روانشناسی نوشته و توی اینترنت هم میشه پیداشون کرد رو ندارم.
********************************************************
چی شد رسیدم به این نیتی و این حجم از غر زدن. خودمم نمیدونم.
خیلی وقته دیگه خوشحال نمیشم.
خیلی وقته دیگه چیزی برام اهمیت نداره و حوصله چیزی رو ندارم.
صرفا دارم وظایف محول شده بهم رو انجام میدم بدون فکر کردن به اینکه دلم میخواد انجامشون بدم؟
با خوشحال بودن و خنده های مصنوعی و غیر واقعی برای اینکه حالم رو به دیگران منتقل نکنم و حال اونهارو خراب نکنم.
روزهای بدیه
خیلی وقت بود ننوشته اینجا ننوشته بودم. خیلی وقتهام صفحه رو باز کردم ولی حوصلم نکشید بنویسم. تا امروز.
1- تمرین سازم رو یه فصله گذاشتم کنار و دیگه کششی برای سمتش رفتن ندارم (انگیزه و ارادم رو از دست دادم)
2- چندین تا کتلب خوب خوندم که حوصله انتشارشون اینجا رو نداشتم ایشالا یه وقت مناسب که از این حال در اومدم دونه دونه پست میزارمشون.
3- چندین تا فیلم دیدم که چند تاییشون ارزش معرفی داشتن (اینم هر وقت حوصله انتشار بند دوم اومد اینهارم پست میزارم)
4- پام دو هفته توی اتل بود و بدجوری محدودم کرده بود. منجر به 10 روز خونه نشینی، یه عالمه فیلم دیدن، خوندن چند تا کتاب، یه عالمه فکر و خیال کردن و مواجهه به یه سری رفتارهای طرف مقابل شد که این اخری بیشتر شک برانگیز و افسرده کننده و غمگین کننده بود برام.
5- تنش و فشار مزخرفیو روی خودم حس میکنم که هر چی دست و پا میزنم نمیتونم باهاش به صلح برسم تا دست از سرم برداره و نمیدونم باید چی کارش کنم. همنچنان باهاش دست به گریبونم. یه بخش بزرگیش که بیشتر از هز چیز داره اذیتم میکنه مربوط به همسری میشه که دیگه واقعا مستاصلم کرده.
6- ورزش کردن بدجوری توی زندگیم کمه و بدجوری لازمه اضافه اش کنم. ولی اصلا دوسش ندارم و نمیدونم چجوری باید براش برنامه بریزم و اصلا بلد نیستم ورزش کنم.
7- دلم کارهای هنری دستی میخواد کاش زمان داشتم و براشون دوره میرفتم. خیاطی - نمد دوزی - بافتن - سنگ دوزی و یه عالمه کار هنری دیگه.
8- دلم میخواد مغزم رو از توی سرم در بیارم و خونش رو بشورم و برق بندازم و خودش رو تمیز کنم و اروم کنم و یه عالمه چیزهارو ازش دور بریزم و به یه خواب چند روزه ببرمش و وقتی اروم شد دوباره بزارمش سر جاش. اینطوری حالش بهتر میشه.
9- برای اولین بار توی زندگیم رفتم طباخی (کله پاچه فروشی) و نصف یه پرس گوشت کله رو خوردم. تجربه خوبی بود. (چرا انقدر من بدم میومد از کله پاچه در حدی که حتی نمیتونستم بوش رو تحمل کنم-اونقدرهام بد نبود)
10- این روزها بدجوری دلگیرم و دل مرده و غمگین. امیدوارم با خودمم بتونم به صلح برسم و انقدر برای دیگران از خودم مایه نزارم که تهش منجر به این حس و حالم بشه.
شاگرد اول کلاس تخصصی دوره هنرستانم بودم. اما یه فاصله زیادی رو با معلمم حس میکردم. فاصله ای که دیگران باهاش نداشتن. راحتی که دیگران باهاش داشتن.
اونم با معلمی که از همه معلم هام برام عزیز تر بود.
اواخر سال بود فهمیدم رقیب درسیم باهاش خارج از مدرسه در ارتباطه. (اون موقع ایمیل خیلی رو بورس بود) ایمیلی با هم ارتباط دارن و معلممون خیلی باهاش گپ میزنه و دوسش داره.
حس بدی داشتم. هنوز هم دارم.
هنوز هم اصلاح نشدم.
یه معتاد به کارم که فقط کار میکنم. کاری به اطراف و حواشی ندارم. فارغ از اینکه خیلی چیزها توی همون حواشی نصیب ادم میشه. و من از داشتنشون به دورم.
میدونم ضررهای حواشی هم زیادن و من حوصلشونو ندارم ولی اینم میدونم که مزایای زیادی داره که تو هر چقدر هم خوب کار کنی بازم ازشون بی بهره میمونی.
و 30 ساله این تبدیل شده به یه عادت برام.
( چرا تا الان اینطوری بهش نگاه نکرده بودم که بفهمم دقیقا مشکلم چیه؟
و چرا زودتر نفهمیدم. شاید قبل تر میتونستم حلش کنم . میدونم انقدر سخت هست که حوصله برای جنگیدن و اصلاح شدن ندارم. )
"مشغول کار بودن را با کار کردن اشتباه نگیرید."
الان که به خودم و شلوغی زندگیم که نگاه میکنم، به این نتیجه میرسم من بیشتر مشغول به کارم تا اینکه واقعا کار کنم. حتی این روزها توی محیط کارم هم فقط مشغول به کارم و اگه بخوام با خودم صادق باشم، اگر به جای مشغول به کار بودن با برنامه و هدف کار بکنم، خیلی سریع کارهای مهمی که در دست دارم رو به نتیجه میرسونم و جمع میشه میره پی کارش، جای اینکه مدام با خودم از امروز به فردا بکشونمشون و با این دید که خیلی شلوغم و نمیرسم مدام به تعویق بندارمشون.
توی زندگی شخصیم که نگم دیگه.
من یه معتاد به کارم کارهام رو به تعویق میندازم و نهایتا جای کار کردن واقعی فقط مشغول به کارم. (تقریبا همیشه و هر لحظه باید کاری برای انجام دادن داشته باشم. بلد نیستم بیکار باشم. بلد نیستم بدون اینکه کاری انجام بدم یه جا بشینم و فقط 5 دقیقه رو اینطوری سپری کنم - البته غالبا کارهای روزمره و مزخرف و بی هدف و بی ارزش)
و حتی گاهی فقط در حال برنامه ریزی هستم بدون اینکه اقدام و عملی براش انجام بدم و اون دست از کارها که به عمل میرسن بعد از مدت کوتاهی انگیزه ادامه دانشون به انگیزه کنار گذاشتنشون تغییر میکنه و کنار گذاشته میشن.
چه کلاف سردرگمی.
راستی یادم رفت بگم کارهایی که با هدف هستن و سر موعد انجام میشن و کار کردن واقعی هستن توی زندگیم، کارهایی هستن که 99% خودم انتخابشون نکردم. یا برای دیگران بوده. یا به خاطر دیگران بوده یا به اجبار دیگران بوده و یا کارهایی بوده که چوب بالا سرم بوده و یه استرس وحشتناک براش داشتم. در سایر موارد همون روال قبل که فقط مشغول به کارم وجود داشته.
1- باید ادمهای اطرافم رو تغییر بدم (نه به این معنی که دور بندازمشون یا کنار بزارمشون یا جا به جاشون کنم و . به این معنی که باید دنیال ادم هایی بگردم که واقعا بهشون نیاز دارم و باید در کنارم باشن و برای اونها جا باز کنم نه به سبب جبر جغرافیایی و موقعتی فقط ادمهای اطرافم و ادمهایی که خودشون توی مسیر زندگیم قرار میگیرن رو انتخاب کنم. منم باید دنبالشون بگردم. یا شاید باید اگاهانه تر ادمهای اطرافم رو واکاوی کنم- خلاصه باید یه تجدید نظری بکنم)
2- باید حواسم باشه مشغول به کار بودن رو کناز بزارم و با کار واقعی جایگزینش کنم.
سلام علیکم :)
پ.ن: یه عالمه حرف تو سرمه، یه عالمه هااااا
فقط حال اینکه به زبون بیارمشون رو ندارم و یکی از دلایلش اینه که فکر میکنم وقتی میخوام بیانشون کنم از اصالت و ماهیت و معنیشون کاسته میشه و دقیقا اونی که من حس میکنم و نمیتونم منتقل کنم.
برای همین یه دهنی کج میکنم و میگم ولش کن اصلا.
یه سری از این یه عالمه هام که اصلا نباید گفت. باید بمونه همونجا دفن بشه. یه سریاشم که روزمره است و مابقی هم که فقط نق زدنه :))))
چه خبره تو سرم؟
- چقدر بیشتر از قبل دارم ادم زده میشم. یعنی بیشتر از قبل از ادمها بدم میاد.
- ادمها فقط ادمهای اطرافم نیستن. کل دنیا. و کل تاریخ
- باشه میدونم ادمای خوب هم هستن ولی من از الک رد نمیکنم از همشون بدم میاد. بالاخره اونهام یه جایی بد بودن. :D
- دوست دارم مردن رو تجربه کنم
- یه ده دقیقه هم بمیرم خوبه :) بیشتر نه ها
- از مردن به خاطر جهنمش میترسم. باخودم که فکر میکردم دیدم اگه بخش جهنمش رو حذف کنن هر ثانیه ارزوی رفتن میکنم :)
- نه به خاطر اینکه اینجا بده. اونجا رو دوست دارم. مریض هم خودتی :/
- پرتغال خیلی خوشمزست. ولی گیلاس درشت شیرین یه چیز دیگست.
- بعضی هارو که میبینم دلم میخواد بپرم بغلشون کنم و بگم مگه میشه یه نفر انقدر خوب باشه ( این چیزی از اون بند از ادمها بدم میاد کم نمیکنه)
- چرا انقدر از بعضی ادمها میترسم و بهم استرس و هیجان منفی وارد میکنن. حتی حرف زدن باهاشون. از این حالم متنفرم.
- فردا مصاحبه تخصصی دارم :( پرم از استرس
- دلم مسافرت میخواد.
- کاش من مانیفیستن میشدم. قول میدم خیلی از ادمهارو میکشتم :) اینطوری خیلی ها راحت میشدن.
- در ادامه بند قبل علاوه بر اینکه عده ای رو میکشتم عده ای رو هم لال میکردم . از این جمله میشه به مقام مافوقم اشاره کنم. حتما اونو برای یه دوره لال میکردم.
- نامهربونم خواهر بزرگوار پدرته :)
- دلم یه میز کار میخواد که برم بشینم پشتش و فقط فکر کنم و چیزهایی که دوست دارم رو بخونم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. میز کار توی خونم. (جاشو ندارم :/)
- نسبت به همسری کاملا بی احساس شدم :)))) طفلک همسری. همچنان با ثبات داره ادامه میده بعد من انقدر فراز و نشیب دارم.
- الان نمیدونم من عذاب زندگیشم یا هدیه توی زندگیش. این موقعیتم در زمانهای مختلف براش تغییر میکنه. یه زمانی پاداشش به حساب میام که بیشتر وقتاست و یه وقتایی حس میکنم من فرشته عذابشم :))) البته اینها فقط احساس منه نه اون.
- تن صدام پایینه - پایینه که پایینه همینه که هست (شکلک عصبانی) با وجود این چون نعره نمیزنم و سلام میدم خیلیا نگام میکنن و جواب سلاممو نمیدن. حرصم میگیره.
میشنوه صدامو ولی چون بهش نمیپرم و بهش شوک نمیدم بهم جواب نمیده . مسخره. یا جواب سوالمو نمیدن .
مثلا میرم میوه فروشی و قیمت یه چیزی رو میپرسم. طرف نگام میکنه ولی جوابم رو نمیده :/ بعد همسری میپرسه بهش ج میده :/
با هم میریم بنگاه سلام میده ج میگیره و سلام میدم طرف به رو خودش نمیاره / و البته میشنوه :/
( این ادمهارو هم میکشم - در نقش مانیفیسنت - بله )
- اینطور که دارم پیش میرم فکر کنم حدودا هزار نفر تو دنیا زنده بمونن :)))))
- دلم میخواد ارشد بخونم. البته دلم میخواد مدرکش رو داشته باشم. ولی ترس از اینکه کنکور قبول نشم و ترس از اینکه حس و حال تحمل سختی راه رو نداشته باشم و نصفه رهاش کنم بهم اجازه نمیده حرکتی بزنم .
- زبان انگلیسی (درباره این نمینویسم که همه خودشون میدونن یعنی چی)
- چند وقتیه به فروش دست سازه هام فکر میکردم . صرفا برای تجربه فروش. دیشب به این نتیجه رسیدم که اصلا هیچ توجیه اقتصادی نداره برام. اینکه خودم تولید کنم و خودم بفروشم و اونم با سود ناچیز . اونهم توی این حجم فشردگی زندگیم. والا
- بالاخره که فروش رو تجربه میکنم :)
- دلم یه پایه میخواد. کسی که شبیه خودم باشه و دغدغش دغدغه من باشه. باهاش بدون ترس از برداشت حرف بزنم. بدون فکر حرف بزنم و حرف بزنم. تا هم خالی بشم هم این بین یهو یه جرقه بخوره و ایده بهم بده. متاسفانه در این مورد همسری نتونست نقش خوبی بازی کنه. برخلاف من که براش همچین ادمی هستم. نتونست توی این موضوع همراهیم کنه. شاید یکی از دلایل بی احساسیم هم این باشه.
- سیب دوست ندارم
- کتاب جادوی نظم رو بخونید. در پی خوندنش در حال دور ریختن کلی از وسایلم هستم. امیدوارم موفق بشم. (باید توی پست جداگانه معرفیش کنم)
- کتاب استیو جابز رو هم همینطور باید بیام و دربارش بنویسم. اون رو هم بخونید. خیلی خوبه.
- کتاب و فیلم زندگینامه دوست دارم .
- کاش میشد خیلی چیزهارو شیفت دلیت کرد.
- دلم میخواد از توی سایت روستایی عسل بخرم :) لیلا رو خیلی دوست دارم. بدون اینکه دیده باشمش.
- دوست دارم کل وسایل خونم رو عوض کنم و همه رو از اول بخرم :)
- خرید کردن رو دوست دارم
- دلم کتاب فروشی میخواد. از وقتی ازدواج کردم کلا دو بار رفتم کتاب فروشی در سایر مواقع اینترنتی کتاب سفارش دادم. و این خیلی بده. چون پرسه زدن توی شهر کتاب یکی از چیزهایه که بدجوری حالم رو خوب میکنه. (شرایط زندگی متاهلی منم اینطوریه دیگه :)) )
- فکر میکنم با هر کس دیگه ای جز همسری ازدواج میکردم کارم به طلاق میکشید. خیلی خوبه :)
- به حرف های ضد و نقیض که فکر میکنم میبینم متضاد هم نیستن بلکه هر کدوم مصداقهای خودشون رو دارن در باره یه چیز واحد ولی با مصداقهای مختلف هستند. (خودم رو میگم)
- همچنان دوست صمیمی ندارم :)
- راستی به اون دوستم پیام دادم و جوابش قبل از سلام این بود که "میدونم خیلی بیمعرفتم و ازت بی خبرم . " بعد در حد همون چند تا پیامک موند و همچنان از هم بی خبریم :))))
- همچین ادمهایی هستیم ما
- دست پختم خیلی خوبه ولی حوصله اشپزی ندارم. اگر همسری نبود من قطعا فقط نون و پنیر میخوردم و حتی گاهی نون خالی :)
- چرا چون زنم مجبورم خیلی از کارهای خونه رو خودم انجام بدم؟ و چرا معمولا از طرف همسری با جمله بلد نیستم و نمیدونم و نمیتونم مواجه میشم؟ و بعد در وارد مشابه من تمام سعیم رو میکنم یا مشکل رو برطرف کنم و یا یاد بگیرم و انجام بدم و با گفتن نمیتونم و نمیدونم و بلد نیستم خودمو راحت نمیکنم :/ اینم شاید یه دلیل دیگه باشه.
- یادم رفت بگم : معمولا خانم ها بیشتر از اقایون نق میزنن. توی خونه ما برعکسه. :)) و بد تر اینه که همسری اینو نمیپذیره. و من هم چندان به روش نمیارم که احساس راحتی بکنه :) درنتیجه وقتی من یکم نق میزنم فوری عکس العمل نشون میده و به روم میاره این انصافه اخه؟؟؟؟
- گاهی حسرت میخورم که کاش پر توقع بودم. کاش انقدر سازش و کنار اومدن و اهمیت به طرف مقابل و کمرنگ کردن خودم رو بلد نبودم. مانیفیستن درونم کجایی؟
- اگه کار توی شهرستان بود و میتونستیم هر دو اونجا کارمون با حداقل شرایط مالی الانمون رو داشته باشیم یه دقیقه هم تهران نمیموندم. حیف جوونی و زندگیم نیست.
- گفتم جوونی یادم افتاد. از یه جایی به بعد حس میکنم دارم پیر میشم. احساس افول دارم.
- نیاز به ورزش دارم و بدنم با تک تک سلول هاش درباره این موضوع مقاومت از خودش نشون میده و من تسلیمم.
- کاش بعدی اینه که ایکاش انقدر مسولیت پذیر و دلسوز نبودم. برای خودم بودم و فقط به فکر خودم بودم و انقدر ادمهای اطرافم برام مهم نبودن. والا. اه
- اگه تا اینجا همشو خوندی یعنی واقعا دمت گرم :)
- این مطلب بدون ویرایش و مجدد خوانی کاملا اصیل و دست نخورده منتشر میشود.
- مامانم رو انداختم توی بنایی. طبق براوردهای خودم دست پر 15 میلیون براش خرج بر میداشت. طبق واقعیت هزینه ها تا الان شده 25 میلیون و ادامه داره :/ دوست دارم برم تو افق محو بشم و برنگردم :( زحمت کشیدم با این براورد کار و قیمتم. البته قیمت گذاریم مشکلی نداشت. کارها هی اضافه شد :)))
- دلم یه ذهن باز میخواد. یه حافظه قوی. یه اراده قوی. یه قدرت درک و تحلیل و به خاطر آوری قوی تر.
- دلم رضایت درونی میخواد. دلم بی خیالی و ارامش میخواد. نه ارامش بی هیچ کار کردنی. ارامش درونی در حین یک زندگی پر مشغله و شلوغ و پر بازده.
از حرفهاش میرنجم
از بعضی استدلالها و صحیت هاش دلم میشکنه
و بعد تو دلم و به خدای خودم میگم فقط سرش بیار
و البته طوری علتش رو بفهمه
یکم به خودش بیاد و بفهمه رفتارش درست نیست.
این حجم از خودشیفتگی و اعتماد به نفس کاذب واقعا داره آزارم میده.
خسته شدم از دستش
و چون هر روز رو به پیشرفته و علاوه بر اینکه نمیفهمه رفتارش و این طور حرف زدنهاش دل دیگران رو میشکنه روز به روز بدتر هم میشه و به شدتش افزوده میشه.
هیچی بارش نیست و توی همه زمینه ها صاحب نظره. فقط کافیه تو حرفی بزنی و اون دقیقا عکس حرف تو رو میزنه و پافشاری میکنه که اشتباه میکنی و فردا اگه تو عکس حرف خودت رو بزنی و بلا اون هم راستا بشی اون دوباره عکس حرف تورو میزنه و همچنان میگه تو اشتباه میکنه.
مهم نیست عقیده و نظر چی باشه موضوع اینه اون همیشه توی جبهه روبه رو ایستاده و فقط به دیگران میخواد بگه من میفهمم و من خوبم و شماها هیچی نیستید.
درد اینه که روی هم رفته از نظر انسانیت ادم خوبیه.
یه گاو ده من شیرده.
که همون یه خصلت بدش همه خوبیه اشو دراه تحت شعاع قرار میده.
و منی که باید بیشتر هر روزم رو تحمل کنم خسته کرده.
ازش خستم و ازش دلگیرم. طوری که با تمام خوب بودنش دلم میخواد یک بار هم که شده یه جوری بخوره که واقعا بفهمه چرا داره این اتفاقات براش میافته و یکم ادم بشه و خودش رو اصلاح کنه.
حضرت مقام مافوق لطفا قبل از اینکه اتفاق بد برات بیافته (که میدونم هیچوقت نمیافته) لطفا خودت بفهم. بفهم چی از دهنت میاد بیرون. اول فکر کن بعد حرف بزن نه که بعد از حرف زدن تازه فکر کنی داری چیمیگی. نه که به خاطر تعریف از خودت مدام به دیگران توهین کنی و به خاطر اینکه بگی تو بالایی دیگران رو پایین بکشی.
دست از قضاوت دیگران و تحلیل رفتارهاشون بردار. خسته شدم و انقدر کنار گوشم این اتفاقات افتادن که حس میکنم نکنه منم دارم شبیه بهش میشم و خوی اون رو میگیرم. نکنه منم.
اوه خدای من
همه رو به راه راست هدایت کن. من رو هم. علاوه بر این بهم پول بیشترم بده :)
من پول میخوام :)
(بدون هیچگونه بازخوانی و اصلاحی منتشر میشود)
به وبسایت بعضی ادمها که سر میزنم، خجالت میکشم وبلاگم رو معرفی کنم بهشون و اگه کامنتی براشون میزارم ادرس وبلاگم رو درج نمیکنم. گاهیم مینویسم و اصلا روم نمیشه براشون ارسال کنم.
محتوای نوشته هاشون. سبک نوشته هاشون. موضوعاتی که مینویسن و دیدشون نسبت به دنیای اطراف رو که میبینم بیشتر مواقع غمگین میشم و غبطه میخورم. که پس چرا من انقدر سطحی به موضوعات نگاه میکنم.
بعد یاد اون جمله ای میافتم که میگی ما از متوسط 5 نفر ادم دور و ورمون بیشتر نمیشیم.
به ادمهای اطرافم نگاه میکنم. 5 نفر که چه عرض کنم 20 نفر ادم دور و ورمم دغدغه منو ندارن و مثل من به زندگی نگاه نمیکنن و بیشتر که دقیق میشم میبینم منم جای اینکه مسیر خودم رو پیش برم و ادمهای شبیه خودم رو پیدا کنم دارم شبیه ادمهای اطرافم میشم و صرفا دم از فلان و بهمان میزنم و خودم اجرا کننده نیستم.
* اگه ادم کتاب خون اطرافم بود من قطعا کتابهای بهتر و بیشتری میخوندم.
* اگه شور و شوق همسری رو برای ساز زدن نمیدیدم سمت موسیقی کشیده نمیشدم که بعد رهاش کنم و بشه یه پرونده باز توی سرم.
* اگه خانومهای دورو ورم خانه داری و بحث های اینطوری انقدر براشون مهم نبود و نقل مجلسشون نبود منم انقدر درگیر مسائل خونه داری نبودم.
* کاش اگاهانه ادمهای اطرافم رو انتخاب میکردم و صرفا هر چه پیش اید خوش اید پیش نمیومدم.
این روزها حسودیم رو زیاد زندگی میکنم. همینطور حسرت رو و از همه اینها بیشتر نا امیدی و غصه رو .
این روزها پرم از غر زدن :D
همینه که هست :)
و از همه جالب تر اینه که هیچکس این حالم رو نه میبینه و نه میفهمه
اگه احساسی هست صرفا در درون منه و بروز نمیکنه. نهایت شکل بروزش به صورت تنفر و بی حوصلگیه :D
حضرت مقام مافوق بعلت کسالت جزئی دومین روزیه که سر کار نمیاد. احتمالا تا اخر هفته هم نیاد. شایدم بیاد.
از نبودش خوشحالم.
از طرف دیگه از نبودش ناراحتم هستم.
بودنش رو بیشتر از نبودنش دوست دارم. ولی خوشحالیم تنها و تنها از این بابته که دیگه کسی کنار گوشم مدام حرف حرف حرف حرف نمیزنه. اونم نه حرفهای درست حسابی . حرفهای خاله زنگی و سرک کشی و بیشتر از همه من من کردنهای مسخره.
(الان دقیقا من با خودم چند چندم تو این موضوع نمیدونم. ولی به هر حال نبودنش هم اذیتم میکنه :)) )
کاش انقدر پولدار بودم و یا کارم به نوعی بود که نیازی به حضور فیزیکی من نبود.
ول میکردم حداقل به مدت یک ماه میرفتم یه جای دور. یه کلبه یا یه خونه باغ کوچیک کنار رودخونه یا کنار دریا یا هر جای دیگه.
به دور از همه ادمها و به دور از پوسته های خودم. نقابهام رو میزاشتم زمین و خودم رو میبردم و یه ریکاوری حسابی میکردم.
استراحت میکردم. برای خودم دل میسوزوندم. قربون صدقه خودم میرفتم. دغدغه و فکر اینکه چه کارهایی مونده و چه کارهایی نمونده رو دور میریختم و چند روزی فقط توی لحظه زندگی میکردم و خوش میگذروندم.
بعد یه سفر میکردم به درون خودم و یه صحبتهای اساسی با خودم میکردم و یه سری زیر بناهارو درست میکردم.
و بعدش برنامه ریزی میکردم. اینکه اول از همه کیم و کجام و بعد اینکه دلم میخواد کجا باشم و چی باشم و چی نباشم.
بعد اونی که واقعا میخواستم رو توی زندگی واقعی و ادمهای اطرافم و شرایطم و محیطم بومی سازی میکردم و سعی میکردم به اصل موضوع صدمه ای وارد نشه.
مرحله بعدی برام سخته. اینکه این موضوع رو به ادمهای اطارفم بفهمونم و براشون درست توضیح بدم تا بتونن درکم کنن و توی مسیر کمکم کنن. حداقل کمک نمیکنن سنگم نندازم جلو پام.
بعد بر اساس ارزوی دیرینم موهام رو کوتاه کنم. طوریک ه بلندیش نهایت 10 سانت باشه. (تو کل عمرم هیچوقت انقدر موهام کوتاه نبوده)
بعد روشنش کنم. دودی صدفی. (کی جرات کنم این اخرین قسمت رو اجرا کنم. ال اعلم)
بعد این کارها دوست دارم برم وبلاگ و وبسایت بعضی ادمها و از شروع پست ها بخونم و براشون کامنت بزارم.
یه تغییر اساسی هم باید به وبلاگ خودم بدم.
دلم گل میخواد. گل طبیعی. و طبق شرایط خونم، محیط نگهداریشو ندارم و هر گلی خریدم خراب شده. چون طی روز گردش هوایی وجود نداره و نور خورشیدی هم گلهام دریافت نمیکنن.
بالکنم هم رو به افتابه و انقدر تابستونها گرم میشه که کاکتوسم رو هم خشک کرد. گلهای طبیعی و رسیدگی بهشون هم حالم رو خوب میکنه.
سلام
* به سیل عظیم پیوستگان به بورس پیوستم :)
* بدون تحلیل و با کمک دوستانی که خودشون کارشون خرید و فروش در بورسه چند تا سهم گرفتم.
* در روزهای اول با سود ده بودنشون کلی ذوق کردم.
* بعد جو گیر شدم و سرمایه ای که وارد کرده بودم رو 6 برابر کردم.
* باز جوگیر تر شدم و توی قیمت بالاتر رفتم همون سهم ها رو خریدم.
* بعد یکی از سهم ها ترکید :))
* توی قیمت دومی که خریده بودم با زیان و به زور فروختمش
- مشکلات سرعت اینترنت
- مشکلات کارگزار و نرم افزار مورد استفاده (یعنی دوست دارم فحش خواهر و مادر نثار بنمایم :D -بی ادبم خودتی. )
- جو صف فروش و زیان کردن
* خلاصه اینکه حالم سر این یکی خیلی خراب بود که من دیر رسیدم به فروش و اینکه سیستمم هم باهام یاری نکرد.
* چند روزه دارم به این فکر میکنم که چقدر استرس داره اینکار.
کاش بشه توی سود اصل پول رو بیرون کشید و با سودش کار کرد.
* دوست دارم تحلیل رو یاد بگیرم ولی بیشتر بازار رانته و من موندم و بی رانتی البته با چند تا ادم خوب که خوب راهنمایی ممیکنن ولی خب من جا میمونم تقصی اونها نیست.
* با هر چه مثبت شدن خوشحال و با هر چه منفی شدن نا امید میشم.
* و این وضعیت بازار موقته و نهایت 6 ماه توی اینقدر سود دهی دووم بیاره
*کار سخته میشه برای اون موقع که خوب بفهمی چی رو بخری و از اون مهم تر اینه که کی بفروشی. و بدتر اینکه طمع نکنی.
* طمع رو یک بار حس کردم
* و اشتباه رو چندیدن بار مرتکب شدم.
* باید سرر فرصت پلن برنامه ریزی برای خرید و فروش و میزان درصد مورد رضایتم رو بنویسم و اجراش کنم.
* خجالت نمیکشید هیچکدومتون بورس بازی بلد نیستید. نه واقعا خجالت نمیکشید!؟ :D (اخه الان کی به من کمک کنه؟)
*****************************************************************************************************
* از بورس که بگذریم میرسیم به بحث مزخرف خونه تی.
* من هر چی میگم هیچمکس گوش نمیده من باید یه دایه استخدام کنم بمونه توخونه کارهام رو انجام بده و خودشم بره طبقه بالا زندگی کنه که همیشه باشه.
تازه باید اشپزیشم خوب باشه.
مشکل اینه خود خونم کوچیکه نه جاشو دارم نه ادم مطمئن میشناسم.
اصلا همه خونه ها نیاز دارن. والا.
*******************************************************************************************************
* همسری سرما خورده و من روزی چند بار تبش رو میگیرم نکنه بالا بره.
*به شدت هم فاصلش رو از من حفظ میکنه تا نکنه من مریض شم. بماند که اول من مریض احوال بودم ولی نهایتا اون مریض شد :)))
* این شدت فاصله حتی اینطوریه که قاشق مربا خوری برای صبحانه هم برای خودش جدا میاره که من بهش دست نزنم.
* موضوع اینه شدت بیماریش واقعا زیاد نیست و صرفا بدن درد داره :/
******************************************************************************************************
* این روزها مشغول خوندن کتاب چرچیل هستم.
ترجمش بد نیست ولی نمیدونم مشکل از مترجمه یا نویسنده اصلی چون اوایل کتاب تاریخ ها اصلا با هم همخونی ندارن.
مثلا از پدر چرچیل توی یه سالی نقل قول میکنه که چند صفحه بد میبینی دو سال قبل از اون تاریخ براش تاریخ فوت عنوان کرده.
خلاصه اینکه بی خیال تاریخ هاش شدم و فقط دارم جریان زندگیش رو پیش میرم.
* برام جالب بود که هیتلر و چرچیل هم دوره بودن. یعنی توی یه دوره زنده بودن.
* بعد چرچیل باید برم هیتلر رو هم بخونم.
*******************************************************************************************************
* دوست داشتم به دوستانم امسال هم کتاب عیدی بدم. منتها به قدری گرون شده که اصلا از طرفش هم رد نمیشم. اصلا عیدی نمیدم :/
******************************************************************************************************
* کرونا تشریف ببره ما هم تشریف ببریم خرید کنیم. یه عالمه خرید دارم. و بعید میدونم خریدهام به عید برسه.
بماند که : من عید چی بپوشم :/
هیچ احساسی به تنها خواهرم ندارم. (از خودم بزرگ تره)
کسی که تا زمان مجردیش اگه قرار بود حتی یدونه جوراب بخرم باید می بود و نظر میداد وگر نه نمیتونستم تصمیم بگیرم.
و بعد ازدواجش به خاطر همسرش کلا دیگه ازش دست شستم.
روابطمون طوریه که هیچکس باور نمیکنه من یه خواهرم دارم. بماند که بیشتر این روابط از اون طرف خراب شد.
و الان هیچ احساسی بهش ندارم.
واقعا این حالم طبیعیه؟
بود و نبودش دیگه برام فرقی نداره.
نه ناراحتش میشم و نه نگرانش. فقط حرص میخورم. اونم نه بابات خودش بابت حال بدی که برای مادرم میزارن. نگرانی ای که برای مادرم ایجاد میکنن.
:(
سلام
ادرس زیر وبلاگ جدیدمه.
یه وبلاگ که توش متمرکز تر درباره یه موضوع یا گاهی تخصصی تر یا حرفه ای تر یا نمیدونم یه چیزی تر مینویسم :D
جدای از خودافشایی های اینجا اونجا بیشتر کاربردیه و به درد همه می خوره.
کسی دوست داشت میتونه اونجا رو هم دنبال کنه. از اینجا پر بار تر قراره بشه. البته نه از نظر کمیت بلکه از نظر کیفیت.
:)
http://mygrowth.blog.ir/
دیشب دست به یک عملیات انتحاری زدم.
کلافه بودم از روند و سبک زندگیم و کلافه تر، که فقط نظاره میکنم و هیچ کاری برای بهتر شدنش نمیکنم.
اصلا حوصلش رو ندارم. فکر کنم من باید شیراز به دنیا میومدم. (شوخی)
خلاصه طی یک عملیات زورم به تنها چیزی که رسید همونیه که خانم ها موقع اعصاب پریشیشون زورشون بهش میرسه.
چهل سانت از موهام رو کوتاه کردم و ریختم دور :D
و امروز با شوک شدن همکارم نسبت به کاری که کردم مواجه شدم.
اون همه خرج کردی مو رنگ کردی بعد کوتاه کردی ریختی دور؟!
یک سری نگاه عاقل اندر سفیه هم بهم کرد و سری ت داد و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
ولی من حالم برای این موضوع خیلی خوبه.
دیگه موهام نمیپیچه تو پروبالم.
شبام زیرم گیر نمیکنه راحت میخوابم. هورا
تازه کمترم گرمم میشه :D
درباره این سایت